بازیگر
تنها سفر مى کرد.با اسبى سیاه. و یک بقچه پر از نان جو. مى گفت شهرها یک مشت غده سرطانى هستند که به مرور جان طبیعت را مى گیرند.
برایش فرقى نمى کرد که چه کسیست. بازىِ که هست و چه هست را تا تهش رفته بود. و مى دانست مشتى سلول در شکلها و طرح ها و کاربردهاى مختلف است که در کنار هم قرار گرفته اند و مشتى نظام علت و معلولى که به خوردش داده اند،از ابتداى تاریخ تا کنون.همه شان را در طول سفر از مغزش تُف مى کرد بیرون. و بیخیال این بازىِ بى سبب و دردناک بود.
بدنبال بازىاى زیباتر و پر تعلیق تر و شیطنت آمیزترى سفر مى کرد.
بازىِ بازیگرى.البته نه از نوع بازیگرى هاى حوصله سربر و لوسى که توى تلویزیون نشان میدهند. و نه از نوع بازیگرى هایى که آدمهاى حقیر و دورو
... دیدن ادامه ››
براى سودآورى بیشتر یا آدمهاى بى چیز از روى ترس به آن پناه میبرند.نه.این نوع بازیگرى بى بدیل فقط مخصوص خودش بود.
یک روز گرگ بود ،روى صخره اى زیر مهتاب زوزه مى کشید.یک روز ماهى بود ،توى دریایى طوفانى شنا مى کرد.یک روز زنبور بود،روى گلهاى کنار رودخانه مى نشست و شهدشان را مى مکید.یک روز جعبه اى بود توى کمد،و یادگارى ها و اسرار زنى عاشق را در خود حفظ مى کرد.یک روز شاپرک بود،دور نور شمع نویسنده اى تنها، خستگى ناپذیر پرواز مى کرد.یک روز پرستو بود،بسوى سرزمینهاى گرم سفر مى کرد.یک روز گلدان بود،به گلى اسیر در یک آپارتمان جان مى داد. یک روز دستگاه قرعه کشى بود،و قرعه را به نام بى کس ترین آدم جهان مى انداخت. یک روز شغال بود،و در میان شبِ جنگلى سرد بى دلیل قهقهه میزد. و یک روز هم نیست شد،و با هستى آمیخت.،بى انتهایى سفرش او را جاودان کرد.
تنها سفر مى کرد.توى ذهن بیکران خودش.با اسبى سیاه.و بقچه اى پر از نان جو.