از اجراهایی بود که نباید حواست پرت یه جای دیگهای میشد وگرنه نمیتونستی تو بازی با کیوان باشی و درجا کشته میشدی شاید دوباره بازی میکردی اما
... دیدن ادامه ››
باختت تضمینی بودی چون حواست پرت شده بود، چون یک قدم بیشتر برداشتی و از پرتگاه پرت شدی، چون شانس با تو یار نبود و معجزهای اتفاق نیوفتاد، چون بازداشت شدی، چون پیرمرد با جورابهای قرمز تو جیبش و پاچههای بالا زدهاش تو رو دید و مچتو گرفت و جای پدر نداشتهات زدتت اونقدر زد که از یه جایی به بعد دیگه حس نمیکردی فقط میشمردی، چون مافیا نبودی.
اینکه اخر اجرا متوجه جملات اول اجرا میشدی خیلی برام جذاب بود، چون اولش همهچی برام گنگ بود و اصلا جذبم نکرد بعضی وقتا یه اجرا اولش تو رو خیلیی جذب میکنه ولی بعد که میره جلوتر فقط میخوای سریعتر تموم شه اما نه من نمیخواستم کیوان ببازه میخواستم مادرشو ببینه و به جای اینکه بگه مرتضی، بگه کیوان بالاخره برگشتی منتظرت بودم و بعد بره دایناسورشو برداره و تا ابد تو اون خونهای که الان دیگه خونه نیست زندگی کنن.
البته ابدی در کار نیست
چون ما همه ۲۴ ساعت عمر میکنیم و بقیهی عمرمون اون ۲۴ ساعت مدام تکرار میشه.
برعکس همهی کسایی که میگن من نمایشنامهشو دوست نداشتم و متنش برام جذاب نبود متن برای من خیلی تازگی داشت خیلی جذاب بود
اینکه با انتهای جملات داستان بعدی جملهی بعدی شروع میشد و ذرهای احساس گیجی نمیکردی و سریع با یه داستان دیگه ارتباط میگرفتی واقعا برام جالب بود.
در اخر؛ بسیار عالی بود؛ لذت بردم.