در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | آرمین شیخ درباره نمایش راهنمای جامع هیولا شدن: ایده کار جذاب بود یک نگاه متفاوت به یک داستان واقعی، اتفاقا وقتی رسیدم
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 13:06:03
ایده کار جذاب بود یک نگاه متفاوت به یک داستان واقعی، اتفاقا وقتی رسیدم خونه در مورد داستان واقعی و خود شخصیت کریس اینترنت رو زیر رو کردم و وقتی ... دیدن ادامه ›› قیافه های واقعی خانواده کریس رو دیدم و در مورد عاشقه هانه های زنش در شبکه های اجتماعی بیشتر خوندم بیشتر به کار نزدیک شدم، به نظرم هر کی که این نمایش رو دیده بد نیست در مورد شخصیت واقعی کریس بخونه...
بازی بازیگر های اصلی خوب بود مخصوصا جناب حسن زاده و خانم آیلار نوشهری، البته باید بگم که نه به اون شدت که تو نقد ها ایراد گرفته شده اما منم نمیدونم چرا قسمت های ارتباط با تماشاگرها، منم وارد عمق کار نشدم، البته که ایده جذاب بود و عالی و اتفاقا لدت بردم از این ایده ناب فقط نمیدونم چرا حتی با اینکه یکی از مکعب ها دست من بود و پرتابش کردم و کامل حرف های کریس رو میفهمیدم اما بازم چرا احساس میکردم هنوز اونجور که باید، باهاش ارتباط برقرار نکردم...
صادقانه اصلا قسمت ورود دو پلیس به رستوران دوست نداشتم و احساس میکنم اصلا شاید به خاطر اون لحظه ها این ارتباط برقرار نشد...البته که در نهایت بازی صداقت یا مرگ که اجرا کردن زیبا بود و جمله آخر بچه ها که مامان که همیشه خوابه و تلنگر ترکیدن بادکنک ها، خوب بود، ولی بازم فک میکنم بدون دو پلیس این اتفاق بهتر میفتاد یا حداقل با بازی بهتری...البته که من در حدی نیستم که بخوام در مورد بازیگر های تئاتر نظر بدم اما صادقانه با سبک بازی این دو عزیز در این نمایش به عنوان یه تماشاگر ساده ارتباط برقرار نکردم

یکی دیگه از دلایلی که شاید اون ارتباط برای من برقرار نشد ضعف طراحی لباس از نظر من بود، مخصوصا مادر کریس یا همون منتقد رستوران! لباس ایشون و پارچه های استفاده شده شاید برای یک مادر معمولی قابل درک بود اما برای یک منتقد سر سخت یا مادری که اینقدر شدید به انضباط اهمیت میده و اجازه نمیده کریس خوش بگدرونه و اونو تنبیه میکنه، اصلا برام قابل درک نبود! احساس میکنم همچین آدمی باید لباس رسمی تری داشته باشه، بیشتر منظورم جنس پارچه بود که تو ذوق میزد...

در نهایت یک مورد برام هنوز گنگ مونده و نمیدونم درست متوجه شدم یا نه! درک من این بود که رستوران یک فضای نمادین از زندگی کریس بود، رستورانی که در واقع رستوران نیست و فقط افراد دارای رزرو یا همون افرادی که زندگی کریس رو شکل دادن میتونن وارد بشن، تا کریس به عنوان سرآشپز بتونه به به رسپی هیولا شدن برسه. چون هیچ نقدی این مورد توضیح نداده بود خیلی برام سوال بود که درک درستی از کار کردم یا نه، با همه اینها بازم دلیل ورود اون دو پلیس و حرف ها شون خیلی درک نکردم! اونجا که میگفتن از همه چیز خبر داریم یا اینکه ماهی زنده از معده مشتری درومده!

صحته پایانی خفه کردن خانواده و ایده پانتومیم و ملافه ها عالی و غم انگیز بود مخصوصا که بعدش فهمیدم دیالوگ هایی که بجه ها میگفتن دقیقا از اعترافات اصلی این اتفاق برداشته شده..
در نهایت با بازی خانم آیلار نوشهری و اینکه نقش هیولای درون یک خانم بازی کردن کاملا ارتباط برقرار کردم و همش یاد سریال شکارچی ذهن میفتادم که بر اساس کتابی که خود کتاب بر اساس پرورنده های واقعی FBI که ریشه اصلی بیشتر قاتل های سریالی به کودکیشون و دقیقا مادرشون برمیگشته!