می تراود سرما ... می درخشد فریاد* (بخش دوم)
تفسیری بر نمایش سنتز به کارگردانی علیرضا اخوان اسفند1402
نگارنده : ناهید الوندی
اینکه در جوامع سنتی ،برتری قدرت جسمی جنس نر سبب استیلا و هژمونی او بر جنس ماده در طول تاریخ گشته و حال با وقوع عصر مدرنیته که نیازی به زور و بازوی مردان به مانند دوره پیشا مدرنی احساس نمی شود چرا برتری جنسیتی هنوز از آن مردان است و همچنان این ترکتازی مردانه ادامه دارد و سنگینی و وجاحت خود را در اذهان مرد و زن باقی گذاشته است؟؟؟ سوالی است که نمایش در کنار سوال های دیگر قصد طرح آن را دارد.
در این نمایش، مرگ همدوش زندگی نفس می کشد و هراس و گم گشتگی و چرایی های خود را بر ذهن مخاطب می کوبد.شاید همین گم گشتگی است که از همان آغاز
... دیدن ادامه ››
نمایش ، مخاطب را با تناقض ها و سکوتی سراسر از ابهام و ایهام و ایجاز گیج می کند.
این روایت بی صدا بر صحنه ،از فرهنگی برخاسته که در پس قدرت بلامنازع حکومت مرکزی برای رهایی از گرفت و گیر قاضی و محتسب و شحنه ... و در ربودن جان از گور و مبحس ،همواره عادت دارد به پیچیده و پر ابهام و در پرده سخن گفتن.حتی صامت بودن نمایش را علاوه بر تمهیدی برای تاثیر گذاری بیشتر می توان از این زاویه هم درک کرد.
اخوان در بستر نمایش خود با سوژه قرار دادن رابطه پدر و دختر، هم قدرت خودکامان و اربابان را در جامعه مردسالار به پرسش می گیرد و هم به فرهنگ رایج خودکم بین و طفیلی زنان در دوران مدرن می تازد. زنانی که با تجربه دردناک همه تحقیرها ،خشونت ها و ناملایمات جنسیتی حتی با فراهم شدن شرایط نجات باز هم نمی خواهند از یوغ ارباب نان آور و رابطه ارباب- بردگی، خود را رها سازند شاید به این علت که به توانمندی خود برای مستقل زیستن مطمئن نیستند( و شاید هم به مانند رفتار اکثریت نسل جدید که حاضر نیستند راحتی و عافیت طلبی زندگی وابسته را با پذیرش مسئولیت مستقل بودن و بی نیازی از والدین عوض کنند)دختر «2» نان دست پیچ نحیف و کم بضاعت خود را می خورد اما حاضر به تن دادن به سرسپردگی نیست. او خود می خواهد ساز زندگی اش را بنوازد حتی اگر ناموزون و گوشنواز نباشد.
دختر1 خود نماد جامعه وابسته و نابالغ است که بودن خود را در بودن قدرت برتر و وابسته بودن به آن تعریف می کند.جوامع وابسته در سطح غریزی و برآوردن نیازهای اولیه به زندگی می پردازند حتی در این جوامع آلوده به فرهنگ کیش قدرت و خودکامه اگر اعتراض و جنبش های سیاسی هم صورت گیرد آگاهانه و از سر اندیشه نیست بلکه برای ارضا نیازها و غرایز اولیه است نه برای ارتقاء ارزش های انسانی و فرهنگی.
در جوامع خودکامه ،اکثریت برای تاب آوری در برابر زبونی و وابستگی به نیروی غالب دست به قلب واقعیت می زنند و به عناوین مختلف به قدرت تقدس می دهند.در این جوامع هر کس برای کسب هژمونی قدرت از کشتن و ویرانی و خشونت و... ابایی ندارد. از این روست که زندگی در لحظه و گزیر از اندیشه و خرد می شود فرهنگ غالب.(ترجیح شخصی ام این است که ای کاش نمایش در روزگاری پیش از وقایع سال گذشته به روی صحنه می رفت تا مهر سوژه نخ نما شده «زن زندگی آزادی» را بر پیشانی نمی داشت.)
در پایان بد نیست بعد از این توضیحات پرسید :چرا اصلا پدر قصد قربانی نمودن دختر را دارد؟؟؟
آیا شکل مواجهه با هراس های جامعه رشد نیافته چون ترس از آبرو و گرفتن تائید از دیگری ها و بستن دهان ها سبب حذف انسانی حتی همخون به چنین روش بدوی و بدون مکالمه است؟(اساس قربانی کردن را در همین هراس از خشم و نفرین قدرت ماورایی می توان جستجو کرد) آیا در جامعه نابالغ ،پذیرش بار مسئولیت داشتن فرزند با همه عواقب درست و غلط آن چنین سخت است که حذف او را بر می گزینند؟؟؟؟
با اتمام نمایش سوال های بسیاری همراه نوشخوارهای ذهنی برآمده از تجربه زیستی و تاریخی3شخصیت نمایش که انعکاسی از خود ما هستند همچون چرخش ماشین های لباسشویی صحنه در مغز ما می چرخند و می چرخند و در نهایت به خواست روان ما به منظور ادامه حیات به مفاهیمی قابل تحمل استحاله ،پاکیزه و سنتز می شوند.باشد که رستگار شویم.
نگارش بالا بیشتر بر مفاهیم جامعه شناختی تفسیر یافته تا مفاهیم دیگر.هرچند نمایش سنتز را می توان از دید مفاهیم روانکاوی فرویدی هم پی افکند و به مفاهیم «ناخودآگاه» و«اید» ، «اگو» و « سوپر اگو» و... در نمایش پرداخت .
*برای عنوان از شکل تغییر یافته شعر «می درخشد مهتاب» جناب «نیما یوشیج» استفاده گردید و در متن هم بخش هایی از شعر یا تغییر یافته یا به همان شکل اصل آورده شده است.
می تراود مهتاب،
می درخشد شبتاب.
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک،
غم این خفته ی چند،
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر،
صبح می خواهد از من،
کز مبارک دم او، آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر،
در جگر لیکن خاری،
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی،
که به جانش کِشتم،
و به جان دادمش آب،
ای دریغا ! به برم می شکند.
دست ها می سایم،
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم،
که به درکس آید،
در و دیوار بهم ریخته شان،
برسرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب.
مانده پای آبله از راه دراز،
بر دَمِ دهکده مردی تنها،
کوله بارش بردوش،
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته ی چند،
خواب در چشم ترم می شکند.
نیما یوشیج