نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه،زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه میفکن
بودن به از نبود شدن،خاصه در بهار
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد
زمستان شکست
و
رفت