سورچی: ((پدر، شما از مرده ها می ترسید؟))
پدر: ((این چه سوالیه که می پرسی؟! معلومه که می ترسم. نکنه می خوای بگی که تو نمی ترسی؟))
سورچی: ((آخه این روزها تشخیصِ زنده ها از مرده ها خیلی سخت شده پدر))
اگر بهم میگفتم یه دیالوگ این نمایش بگو همین رو میگفتم .
اگر به من اجازه باز بینی میدادند(ارزو که عیب نیس🙂)
سورچی: پدر میدونستی ممکنه فقط در تصورت زنده باشی؟!!!
پدر: آره میدونم! الان دوره ی این حرفاست دیگه
سورچی: دونستن کافی نیست پدر
پدر: آه اینم از اون حرفاس، نه؟
سورچی: پدر تو خودت چی؟ زنده ای؟
پدر: معلومه که آره!
سورچی:(با قهقه) خوشحالم پدر که زنده ای، پدر تو حتما زنده ای( نهیب میزند به اسب ها)
اگر بهم میگفتم یه دیالوگ این نمایش بگو همین رو میگفتم .
اگر به من اجازه باز بینی میدادند(ارزو که عیب نیس🙂)
سورچی: پدر میدونستی ممکنه فقط در تصورت زنده باشی؟!!!
پدر: آره میدونم! الان ...