کالیگولا
کالیگولا، نمایشی که با تمام وجودم تجربهاش کردم، هنوز هم بهترین است.
شبی که در ایرانشهر دیدمش، انگار برای اولین بار معنای تئاتر را فهمیدم. آن اجرا نه فقط خاص و زیبا، بلکه به طرز شگفتآوری متفاوت بود؛ مثل رویایی که با تمام جزییاتش به واقعیت تبدیل شده باشد. دلم عجیب هوای آن لحظات را کرده، اگرچه همین دیروز فهمیدم که همایون غنیزاده به آمریکا رفته است. چقدر حیف...
غنیزاده را سالها پیشتر، با "دادلوس و ایکاروس" شناختم. آن نمایش هم مثل افسانهای که در عمق جان نفوذ میکند، ذهنم را تسخیر کرده بود. انگار هر اثر او، جستوجویی است برای رسیدن به چیزی فراتر از هنر؛ شاید حقیقت، شاید وهم، شاید انسانی که خود را در میان سایهها گم کرده است.
تئاتر برای غنیزاده نه صحنهای برای نمایش، که مکانی است برای تفکر. هر خط، هر نور، و هر حرکت در آثار او، فلسفهای را در پس خود دارد. او نمیگوید "ببین"، بلکه فریاد میزند "بیندیش". کاش روزی دوباره بتوانیم در برابر چنین شاهکاری نفس بکشیم و غرق شویم.