به نظر من هنر دراماتیک رسالتی بیش از به بند کشیدن ذهن مخاطبش ندارد و این ویژگی در نمایش با خشم به گذشته نگاه کن وجود داشت با وجود همهی مشکلات ساختاریای که احتمالا میشد در آن پیدا کرد.
[این متن طبعا حاوی اسپویل محتوای نمایش است.]
این متن هم بیشتر نوعی مواجه من با نمایش است تا نقد آن.
در بازیهای این نمایش ما شاهکار خارقالعادهای نمیبینیم اما 4 بازیگر میبینیم که کار خود را کافی و در راستای رسالت نمایش انجام میدهند و چیزی به مخاطب بدهکار نمیشوند. به نظرم نمایش حداقل در 40 دقیقه اول برای من اثری بود که فکر نمیکردم انقدر مرا درگیر کند (و به نظرم مشکل اصلی نمایش برای من هم همین ریتم کند در 40 دقیقه اول بود که داشت خستهام میکرد) اما در نیمه دوم واقعا ورق برگشت و بازیها هم به نظرم قویتر شد، بعد از نگاهی که به خود کتاب با خشم به گذشته نگاه کن از جان آزبرن داشتم برایم انتخاب و نحوه اجرای این نمایش ارزشمند تر نیز شد. جایی که شخصیت عبدو به جای یک شخصیت صرفا با پسزمینه ورکینگکلس، به عنوان یک خاورمیانهای از خانوادهی ورکینگکلس انتخاب شده بود و این انتخاب به نظرم بسیار
... دیدن ادامه ››
به جا بود.
چیزی که در مورد این متن متوجه شدم این بود که آزبرن برای نوشتن این متن رئالیستی از زندگی شخصی خود الهام گرفته بود و همین موضوع باعث میشد که به نظر من این متن برای یک مخاطب عمومی خیلی قابل درک و انطباق باشد. ایده چرخش صحنه به نظرم ایدهی مهمی بود که شاید کمک کند به خود یادآوری کنیم که به خصوص در درگیریهای زوجین، بهتر است سعی کنیم هر دو زاویهی نگاه را ببینیم و بسنجیم و البته سعی کنیم طرف کسی را نگیریم، چیزی که شخصیت کارو درست متوجه شد و در نهایت او نیز وقتی فهمید انگار نمیتواند تغییری در این دینامیک بدهد به پوچی رسید.
روزی در تابستان 1403 با دوستی که کارگردان تئاتر بود به صحبت نشسته بودیم و او به این نکته اشاره کرد که تئاتر ما وقتی قدرتمندتر میشود که بتوانیم کارهای رئالیستی قوی و عمیق بسازیم و این نمایش به نکات خیلی مهمی پرداخت که انگار کردم بخشهای زیادی از زندگیام در تماشای این اثر از پیش چشمم گذشت. چیزی که احتمالا مثل شروع هر نمایش رئالیستی به نظر نخواهد آمد. همانطور که به خصوص در بیست دقیقه اول این نمایش من فکر میکردم که چرا واقعا این نمایش را انتخاب کردهام؟ آیا این چیزی جز لوسبازی چند جوان کنار هم است؟ اما این نبود. این نمایش برخی سوالات مهم من را برایم تکرار کرد و مشغول به دادن پاسخ با مرور پاسخهای قبلیام یا حداقل چالش برای پیدا کردن پاسخ جدید شدم. برای یک اثر نمایشی، رسالتی را بالاتر از این به یاد ندارم. ورود به ناخودآگاه مخاطب و سوالپیچ کردنش.
متن برایم بسیار جای نوشتن دارد به نظرم شاید یکی از نقاط مهم نمایش، لحظهای است که بازیگر نقش کیت، تصمیم میگیرد عبدو را ترک کند، او بیان میکند که احساس میکند آنها برای هم نقش بازی کردهاند و واقعا همدیگر را دوست نداشتهاند، هر میزان که حالشان در کنار یکدیگر خوب بوده باشد. و اینجا شاید سوال اصلی من در مواجه با این نمایش است که آیا به دنبال دوست داشتن واقعی در این جهان گشتن به نوعی هم ارز جستجوی معنی در جهانی فارغ از معنی نیست؟ به نظر من حداقل این هم ارزی وجود داد و هیچگاه نمیتوان دوست داشتنی با لیبل واقعی را سنجید و پیدا کرد. اما شاید شخصیتی مثل شخصیت کیت هنوز در جهان فکریای دیگر دنبال برخی مفاهیم فلسفی دیگر است که برای شخصیتی مثل عبدو که همه بحرانهای گذشته را پشت سرگذاشته است و حالا فکر میکند آرامش را یافته است شاید مورد سوال نباشد چون او وقت پرداختن به چنین سوالی را در ذهن آشفته خود نداشته است.
و اما عبدو، عبدو را دوست داشتم روی صحنه میفشردم، عبدو به نظرم ظهور این موضوع است که باید سعی کنیم تا مقدور است انسانها را همانگونه که هستند دوست بداریم و اگرنه تهدید کردن آنها به ترک رابطه، به نوعی من را یاد این موضوع میاندازد که دوست داشتن انسانها مثل پیتزا نیست که بخشی را بخوریم و بخشی را دور بیاندازیم، عبدو اما همانطور که گفتم به نظر من بعد از ترک شدن اجازه نداد زندگیاش حداقل به صورت محلی از این ترک شدن متاثر بماند و جایی که آرامش را یافت به آن پتانسیل اجازه رشد داد اما دوباره به پست یک انسان آپرکلس خورد که با رفتن به جهان سوالات فلسفی، او را ترک کرد.
شاید تم اصلی نمایش به نظرم این است که هرگز نمیتوان از طبقهای بالاتر بود و کامل طبقه پایینتر را درک کرد. موضوعی که به خصوص در یک رابطه عاطفی میتواند به آتشفشان تبدیل شود.
این نمایش برای من در دستهبندی 5-(4.999) قرار میگیرد.