امشب برای سومین بار به تماشای این شاهکار زیبای ذهن نواز نشستم.
و بالاخره فرصت یافتم از امواج خط خوردگی های سطحی و میانی جذابیت های ذهنربای این اثر عبور کنم و به خلوت شکوهمند خدایان خلاقیت راه بیابم.
خود را باشیرینی این رسیدن تنها می گذارم...
تیر تفنگ این روایت به بال دلم نشسته و علفهای سبز کف دریاچه رو سفت چسبیدم تا بمیرم، تا متولد بشم.
مرگ با شکوهی هست! نه؟!
بعد از خواندن اصل نمایشنامه در نوشتاری شرح این شکوه را خواهم داد...