البته که این نوشته میتونه فقط برداشتهای من باشه و ارتباط کاملی با حقیقت و حتی واقعیت نداشته باشه:
کارگردانی که دو نمایش شکوفه های گیلاس و بی پدری را از او دیده ام، تمایل دارد مخاطبانش با هم عواطف، شرایط ، نقش ها، صدا ها، سکوت، نور ها، تاریکی، کنش های جمعی(مثل خنده بعضی، حس نفرت بعضی، لوده بازی بعضی ...) و همه آنچه تحمل آن به تنهایی شاید بسیار دردناک و تحمل ناپذیر می نمایند، را کنار یکدیگر تجربه کنند.
با هم بودن دلگرم کننده است، امنیت و جسارت میدهد برای دیدن آنچه باید دیده شود، شنیده شود،پذیرفته شود.
او همانقدر از دیدن جستجوی افراد سکوت کرده و در خویش رفته در تاریکی و سکوت نمایشش لذت میبرد، که از همهمه و خنده و مزه پراکنی ذهن های ترسیده و ملال زده.
شفقت و مهربانی او به مخاطبانش کاملا درک میشود. وقتی مخاطبانش کلافه می شوند صدای و لبخندش را میشنوم و میبینم که میگوید: چرا از سکوت کلافه میشوی؟ چرا از تاریک می ترسی؟ چرا ملال؟ چرا از ترس و اضطراب نبودن، بودن را تجربه نمیکنی؟
او در عمق تاریک دره ها و قله های بی مهتاب ذهن انسانی بند بازی می کند و با امواج دریای ذهن مخاطبانش موج بازی میکند.
محمد مساوات عاشق است.
... دیدن ادامه ››
عاشق نزدیک کردن انسانها با ذهن جمعی و مشترک انسانی. هنرمند است. هنر بازی گرفتن از ذهن انسانها.
اصلی ترین لایه ای که دریافت کردم:
رو به رو کردن مخاطبان با حس تقلا کردن های بیهوده ی درونی و جمعی و بازی کردن دروغ های ناممکن روانی و ترس و توهمات انسانی است. اینکه ذهنت را در تاریکی بشور، ترس از دست دادن امنیت های گوناگون را ببین، نیاز به زنده بودن را درک کن، از دو قطبی بز بودن و گرگ بودن و میانگی شنگول وار و خودخوری کردن بیرون بیا، شاید آن سوی خشم و خون، آن سوی ترس از دست دادن امنیتهای اجباری برای "تجربه فقط بودن"، آن سوی دروغ و تقلا، زیستن را ردایی دیگر باشد برای تویی که باور داری ، "پشت دریا شهریست".
آخر شب، ولی اگر بخوام یک تصویر از لذتی که از دیدن این نمایش بردم بدم، مثل غلظت کف لیوان چایی شیرین صبحانه های قبل مدرسه رفتن هست.