در چند سال گذشته به ندرت تئاتر می بینم چه بشود که دوست و رفیق قدیمی قفلی بزند که بیا و کارمان را ببین و بیخیال نشود مجبور میشوم بروم و بنشینم به تماشا ...اصلا بروم چه ببینم ...چرا ببینم ؟! یک زمانی باید هفته ای چند کار می دیدم و نه تنها خودم امید داشتم به دیگران هم امید می دادم که اوضاع درست میشود باید کار کرد گروه داشت نوشت تمرین کرد و به صحنه برد درست میشود. اینگونه نمی ماند ...اما نشد ...هر روز بدتر شد
چند روز پیش در تماشاخانه ایرانشهر یکی از رفقای پرکار قدیمی را دیدم گپمان گل کرد گفت از فلانی و فلانی خبر داری. گفتم نه آخرین بار باهم آمدن کارمان را دیدن و رفتند چند سال پیش بود
گفت اوضاعشان خوب نیست !گفتم اوضاع کی خوبه
... دیدن ادامه ››
این روزهها
گفت نه برو به فلان آدرس قهوه خانه فلان دور میدان فلان از نزدیک ببین
رفتم یه نیم ساعتی نشستم تا شخص مورد نظر از آشپزخانه قهوه خانه پیدایش شد کمر تا شده بدون دندان از چشمانش فقط دو حفره باقی مانده بود خشکم زد بازیگری که ما هنرجو بودیم بر صحنه ها می درخشید سالن اصلی _چهارسو _مولوی و ... بارها خودم درباره نمایش هایش در همین تیوال نوشته بودم ...در زیرزمین این قهوه خانه می خوابید و نیمرو و املت برای مردم میزد.
انگار نه انگار که روزگاری نه چندان دور تا همین سه سال پیش سالی چند کار بازی می کرد و می نوشت و کارگردانی گهگداری هم بازیگری تدریس می کرد ...صدایم لرزید پرسیدم م .ق کجاست ؟ می گفتند در کرونا باهم ازدواج کردند من در چند نمایش حدود ۶۰ شب با خانمش روی صحنه بودم و همبازی ...گفت شهرستانه بیمارستان اعصاب و روان بستریه خیلی وقته ...کسی سراغمون نگرفته تا الان ...
نوشته بالا داستان کوتاه نیست ...نمایشنامه هم نیست برخورد من با هنرمندی بود که روزگاری تحسینش می کردم حالا خودش در قهوه خانه ای دارد می پوسد از اعتیاد و فقر و بیماری و همسرش در گوشه بیمارستان اعصاب و روان کم آورده از زندگی و مجنون شده
مطمئن م شما که داری این نوشته را می خوانی حداقل چند کار از این زوج تئاتری تماشا کردید در یک دهه گذشته ...
افسوس کاش میشد کاری کرد