-تهران؛ شهر من، من به تو می اندیشم، نه به نابودی خویش-
دربند پیشتر و بیشتر از آنکه فیلمی در مورد نازنین یا هرکس دیگری باشد، فیلمی است در مورد تهران، این شهر که دربند است و دربند میکشد. فیلم به بهانه ی روایت قصه ی دختر شهرستانی به نام نازنین که لابلای آدمهای گم این شهر دست و پا به فرو نرفتن میزند، قصه ی شهری را روایت میکند که آدمهایش چشم برهمه چیز جز خویش بسته اند. نازنین ناآشنای این شهر است و "دربند" روایت آشنایی ناگزیرش با این شهر است از مسیر تعامل با مردمانی که روزی نه چندان دور قصه ی آشنایی با این شهر را به سر رسانده اند و حالا با چشمانی کاملا بسته در پیش و پس هر چیزی تنها خود را میبینند.
اگرچه نازنین تنها نود کیلومتر از خاک دامنگیر این شهر لعنتی دور بوده است، اما هنوز دامن در گرداب فرهنگ این شهر آلوده نکرده است. اما زود یا دیر گزیر و گریزی نیست از رویارویی با مردم این شهرکه در هر هیات و سنی که بر سر راهش قرار میگیرند اصرار دارند که نقره داغش کنند به: اینجا اگر به چیز دیگری غیر از خودت فکر کنی، کلکت کنده خواهد شد. از شاگردهای خصوصی که انتخابش میکنند به تدریس؛ یکی میخواهد پولش را قسطی بدهد، یکی میخواهد با یک حق التدریس چندین شاگرد را درس دهد، گرفته تا آن به ظاهر رفیق همخانه، تا بهرنگ، تا صاحب ادکلن فروشی، تا آن نزولخور سفته بگیر، تا ویزاجورکن، تا آنجا که دوربین در شهر قدم میزند و چشم کار میکند همه تنها به فکر خویشند. و انگار سرنوشت محتوم هر که به این شهر پا میگذارد و مسیرش از بین این آدمها میگذرد تن دادن به قانونیست که تنها یک بند دارد: برای دوام آوردن، چشمانت را ببند و جز خویش هیچ نبین، این کابوس را تنها باید زندگی کرد ...
با ابن حال، به فیلمنامه ی دربند ایرادات
... دیدن ادامه ››
بنیادینی وارد است از جمله چرایی عدم حضور خانواده ی نازنین چه در آغاز ورودش به شهر چه آنگاه که گرفتار آمده در خاک این شهر است، باورناپذیری توانایی اجتماعی دختری شهرستانی آن هم در بدو ورودش به ابرهشهر تهران؛ خانه اجاره میکند، آگهی میدهد، به خانه ها به تدریس میرود و ... شاخکهایش گاهی خیلی تیزند و گاهی عاجزند از درک اتفاقی در دو قدمی. با همه ی این ایرادات گویی داستان نازنین تنها بهانه ای است برای ساختن فیلمی شهری که شهر در قابها شخصیت دارد و لحظه به لحظه نفسگیرتر میشود و دربندت میکشد. از شهر هم که بیرون میزنی، گوشیت زنگ خواهد زد، به مسلخ این شهر فراخوانده میشوی و با اختیار چشمان بسته ات را به روی خویش نیز میبندی و تمام میشوی ... فیلم با تصویر ماشینی در جاده ای به سمت خارج این شهر آغاز میشود، از آنجا آغاز میشود که نفس عمیق تمام شده بود، انگار زنگ تلفنی "منصور نفس عمیق" را از تمام شدن در سد بازمی دارد و به شهر میخواند. منصور بازمیگردد، سفته های نازنین را به باد میسپارد تا رهایی نازنین شود از بند این شهر. با لبخندی تلخ و خواهشی که امیدی به اجابتش ندارد آخرین آبمیوه ی این شهر لعنتی را میخواهد که با نازنین بنوشد و راه بغض بازکند. اجابتی در کار نیست، بهانه نمیتراشد، قرص را لاجرعه سرمی کشد و اینبار به تصادفی در دل همین شهر خلاص میشود ... نازنین میماند و شهری که حالا دیگر ناآشنا نیست ...
اگرچه شخصا بر این باورم که دربند با داستانی نوتر میتوانست دغدغه ای جدیتر را هدف قرار دهد و در دل داستانی گیراتر و کم اشکالتر پرده از روی این عجوزه ی هزارداماد بردارد و روی واقعی این شهر را نمایان کند، اما نمیتوان توانایی شهبازی در پرداخت سینمایی را نادیده گرفت، بی شک دربند اگر بهترین فیلم جشنواره ی سی و یکم نباشد، یکی از بهترین فیلمهای امسال است که به شدت به فرم پایبند است و هرآنچه میخواهد از دل فرم بیرون میکشد ...