دلم امشب چنان خون شد
که دور از وادی عشق و غزل بیچاره مجنون شد
دگر هیچش نماند از دل
همه پر پر شد و چون لاله گلگون شد
چکید اشکی...
همه جغرافیای صورتم خون شد
به یکباره جهان در پیش چشمم
خوار و پست و کوچک و
همچون دلی از سینه بیرون شد
نمی خواهم من امشب را
چرایش را نمیدانم
فقط ای دوست آری با تو ام ای دوست
بیا مردی کن و از من نپرس امشب چرا
یکباره این دل
پر از اشک و غم و ناله
چو مجنون شد...