در همان دقایق نخست نمایش «فروید» به کارگردانی مرتضی فرهادنیا، فاصلهی میان صحنه و تماشاگر بیش از آنکه فیزیکی باشد، روانی است.
نورهای سرد، دکوری شکیل و میزانسنهایی دقیق اما بیجان، مخاطب را به جای دلدادن به جهان نمایش، در موقعیت یک ناظر آزمایشی مینشاند؛ ناظری که نه درگیر میشود، نه قلابی برایش انداخته میشود.
در ده دقیقهی اول خسته شدم. نه از خستگی روز یا خواب کم، بلکه از یکنواختی فرمی که هیچ عمقی نداشت. با خودم گفتم شاید از حالم است، اما یادم آمد در هفتهی اخیر با همین میزان خستگی، نمایشهای قلب نارنگی و من، او، آن را دیدهام و مجذوب شدم. پس مشکل از من نبود، از اثر بود.
«فروید» به ظاهر دربارهی بازتاب نظریهی ناخودآگاه فروید در رابطهی پدر و پسر است، اما در واقع بیشتر شبیه کابوسی است از انسانی که در تکرار
... دیدن ادامه ››
گیر افتاده.
ساختار اثر، چیزی میان خواب و رویاست؛ رویا در رویا، لایه در لایه.(با الهام از Inception)
اما تکرارها بدون معنا و تحولاند؛ مثل چرخهای که هرگز از آن بیرون نمیآیی.
مشکل اصلی اینجاست: در این نمایش، فروید فروید نیست — نه از ناخودآگاه خبری هست، نه از اضطراب یا میل؛ فقط واژههایی فلسفی و ژستهایی سنگین که روی صحنه رژه میروند.
بازیگران که اغلب شاگردان خودِ فرهادنیا هستند، در قالب میزانسنهای از پیشتعیینشده حرکت میکنند؛ حرکاتی مکانیکی و از پیش برنامهریزیشده.
در چنین فضایی، بازیگر به جای تجربه، صرفاً وظیفهاش را انجام میدهد.
هیچ اتفاق انسانیای رخ نمیدهد، تنها نظم و تکرار و سکون.
با این حال، نمیشود از زیبایی بصری اثر گذشت. طراحی صحنه و نور چشمنواز است، و این شاید تنها عاملی باشد که مخاطب را روی صندلی نگه میدارد.
اما درست در همین نظم و زیبایی، همان ملالی پنهان است که شاید کارگردان ناخواسته به آن دست یافته:
تصویری از انسان امروز که در چرخهی بیپایان کار، تکرار، خواب و بیداری گم شده است.
وقتی اجرا تمام شد و از سالن بیرون آمدم، به کافهای نزدیک رفتم.
آدمها میآمدند و میرفتند، اما کافه همان بود.
لحظهای فکر کردم شاید اثر، خواسته یا ناخواسته، درست همین را نشان داده بود:
زندگیِ لوپی، بیپایان و تکرارشونده؛ مثل رویاهایی که ازشان بیدار نمیشویم.
«فروید» در روایت و تحلیلش شکست میخورد، اما در بازنمایی ملال و تکرار انسان معاصر، موفق است.
شاید در نهایت، این ناخواستهترین کشف کارگردان باشد.