شما ... تا حالا کسی رو کشتی؟
تا حالا کسی سر لوله تفنگ رو روی پیشونی شما گذاشته؟
یا شما... تفنگ رو... روی پیشونی کسی گذاشتی؟...
تا حالا شده فکر کنی زنها ...کجای جنگ بودن؟ جز خون و خونریزیو ..مرگ و قطع شدن دست و پا ..چیزه دیگه ای دیده بودی؟ میدونی انتظار.. درد داره؟ اصلاً تا حالا شده منتظره کسی باشی که برگرده؟ ولی بدونی دیگه بر نمیگرده؟ بدونی امروز چند شنبه است...ساعت چنده..ولی نخوای قبول کنی زمان گذشته؟ یا مثلا تا حالا شده ترس رو حس کنی ... بدونی تنهایی...ولی صاف صاف را بری بگی نه من قوی ام؟!...
من تا حالا دقت نکرده بودم زنها بوی سرب میدند...
حالا میتونم بگم زنها بوی سرب میدن...لیلایی رو میبینم که ناخواسته تو فضای جنگه... دوست
... دیدن ادامه ››
داره لیلا باشه.. زن باشه..ولی جبر یه چیزه دیگه میگه...میگه باید عزیزتو بفرستی بره...بره یه جایی که معلوم نیست برمیگرده یا نه...
آره زنها بوی سرب میدند...
متن قصه شما رو حتماً میکِشه...فلاش بکای توی کارو دوست داشتم... فراز و فرودارو...لهجه خرمشهریه لیلارو..اونجا که یهو تهرانی میشه...بدون لهجه حرف میزنه!!! شما قطعاً خسته نمیشی وقتی داری قصه لیلارو میشنوی...لیلا رو دوست داشتم..اجراشو..ترس و انتظار و وحشت و غمو تو چشاش دیدم..باهاش همراه شدم..خندیدم..خندۀ بغض دار.. گریه کردم..درد کشیدم...وقتی از سالن اومدم بیرون به لیلا فکر میکردم ..به لیلاهایی که همونجا موندن..به لیلاهایی که تو زمان گیر کردن..دارن درد میکشن...
آخر کار با صدای آذرنگ عزیز تموم میشه..(کسی که باعث شد من وحشیانه تئاتر بببینم!! ) پایانی که بیشتر ترس و انتظارو تو ذهن من حک کرد...
شاید یه کم دیر باشه..امروز آخرین اجرای زنها بوی سرب میدهندِ...اگه دوس دارین لیلا رو از نزدیک ببینین ..اجرای آخرو از دست ندین...شاید فردا جنگ شد..من و تو ام شدیم لیلا...کی میدونه...؟!