در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سحر محمدی: خیابان سنگینی عجیبی داشت . سکوت بود و سکوت . وقتی تو خیابان قدم میزد ص
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 09:45:13
خیابان سنگینی عجیبی داشت . سکوت بود و سکوت . وقتی تو خیابان قدم میزد صدای برخورد پاشنه کفش هایش را با آسفالت سفت و سخت خیابان حس میکرد, حتی صدای نفس های خسته اش و صدای افتادن برگ از شاخه درخت را.
به درب آپارتمان رسید . بی حوصله کیف دستی اش را باز کرد و تو خرت و پرت های کیفش به دنبال کلیدهاش گشت از صدای چرغ چرغ کلید ها توی کیفش , بلاخره انهارا پیدا کرد .تو قفل انداخت . صدای چرخش کلید توی قفل در فضای راهرو پیچید و بعد باز هم صدای خسته پاهاش که انگار رمقی برای بالارفتن نداشتن در برخورد با سنگ های سرد به گوشش میرسید . به آپارتمانش رسید . سیاهی خانه از پنجر های بالای در حس ایستایی را در او ایجاد کرد. درو باز کرد, خانه آبـی بود . کیفش را همانجا رها کرد و رفت روی کاناپه جلوی تلویزیون با بی حوصلگی لم داد , صدای جیـر جیـری در کل خانه طنین انداخت.
تلویزیون را روشن کرد . نور سفید ی به روی دیوار افتاد . سفید – سیاه – سفید - سیاه – سیاه .
به سراغ یخچال رفت , غذایی نیم خورده ای را با همان ظرف پلاستیکی اش برداشت و گرم نکرده روی کاناپه شروع به خوردن کرد با شتها یا بی اشتها , شاید هم از سر عادت , نمیدانست. در سکوت سنگین فقط صدای جویدن به گوشش میرسید.
چشم هایش که به زحمت باز بودند حالا دیگر بی زحمت می خواست بسته باشد . روی همان کاناپه خوابش برد بدون اینکه بفهمد کی ؟