گفتا تو از کجائی کاشفته مینمایی/ گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری/ گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی / گفتم که خوش نوائی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی/ گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی / گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا بدلربایی ما را چگونه دیدی /گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم /گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی /گفتم از آنکه هستم سرگشتهیی هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند/ گفتم حدیث مستان سری بود
... دیدن ادامه ››
خدایی
خواجوی کرمانی
ترنج آشفته حال و نگران است.غریبه ای شده که در شهر به دنبال آشنایی است.او ماهان چوپان و عاشق خود را گم کرده. ماهانی که نی اش حدیث عشق می نواخت. ماهانی که دستی پاک و دلی عاشق داشت.ماهانی که ترنج برای او همچون خرمنی گل بود. و اکنون او رفته و ترنج با شالی سفید و یک دایره زنگی در دست در جستجوی اوست. ولی او را نمی یابد و به جایش ، ماهانی را پیدا کرده که دیگر چوپان و عاشق نیست بلکه سلطان و فارغ است.ماهانی مست و لایعقل که جاه و مقام چشمانش را کور کرده و تار و پود ترنج دیگر نقشی از عشق بر دل او نمی زند.ترنج که می بیند زخمه های تارش برای ماهان دلربا نیست ، او را می کشد. ترنج فارغی را می کشد تا عاشقی را زنده کند و این قتل چه زیباست اما افسوس که از مرگ فارغی ، عاشقی زنده نمی شود بلکه ترنج ، ترنجی می شود کاندر جهان نمی گنجد.
و حال می خواهم این را بگویم که من همان ماهان چوپانی هستم که حدیث حیرانی من را ترنجی با گوش جان می شنود و من را از آن می رهاند اما فغان که وقتی سلطان می شوم ، ترنج زندگی خود را فراموش می کنم.