به زانو در آمدم
از فرط تقلا برای زدودن مردابی که
تو را و آرزوهایم را قطره قطره در آن ریخته بودم
و تو
تا غرق شدنم ریسمانی بافتی
که می دانستم
که همیشه می دانستم
تنها راه فرارم از آبشار مرگ است
چشمان خونین و کور مرا ببخش
که به جای چنگ زدن به نجات
به تو
تنها به تاریخ دفنت چنگ زدم. . .
(ن.ش)