1-درطراحی صحنه نمایش "روایت ناتمام یک فصل معلق" که کار خود آقای سیدی و طبیعتا در خدمت ارائه کدهای بصری برای فهم بهترارتباط داستانهای 3 گانه نمایش هست آخرین چیزی که در نظر گرفته شده تماشاگره! در یک سالن اپرا استادیوم فوتبال سینما چینش صندلیها طوریه که همه همه ماجرا رو ببینن حالا با زاویه دید یا اندازه متفاوت بر حسب بهای بلیت اما این طور نیست که بکی مثلا تا آخر یک سکانس فقط پس کله اسکارلت یوهانسون رو ببینه! در تئاتر ما ظاهرا با بهای بلیت یکسان افراد بر اساس سیستم مترقی" آنکه زودتر زنبیل گذاشت هر آینه رستگار شد" محل خود را انتخاب می کنن و من هم بر این اساس و با این انتظار به جا که در بدترین حالت از ماوقع دورتر خواهم شد یکی از صندلیهای گوشه را انتخاب کردم باالاجبار. اما طراحی صحنه طوری بود که نزدیکترین موجود زنده در صحنه به من پس کله علی سرابی بود که باور کنید چیزی نیست که تماشاش برای مدت طولانی فرح بخش باشه! حتی از یه مدتی بیشتر افسرده کننده میشه. اگر قراره پشت هم قرار گرفتن میزها در کافه توالی زمانی وقایع مورد بحث در هر میز رو یاد آور بشه تماشاگز نباید فراموش بشه که هیچ در هر حال باید در اولویت باشه. توصیه می کنم کارگردان قبل از اجرا در تک تک صندلیها بشینه و از دیدگاه تماشاگر آن صندلی به صحنه نگاه کنه تا همه با لبهایی پر ز لبخند از سالن خارج بشیم!
2- ارتباط اجرای زنده موسیقی با کل نمایش به اندازه ارتباط پس کله اسکارلت یوهانسون و علی سرابی بود!
3- میز وسط (باران کوثری و هومن سیدی) تنها نور امیدی بود که بر صندلی دنج من می تابید از دو میز دیگز تنها تصنعی تکراری و بدتر از آن تکرار شونده در طول نمایش می تراوید و همچون مایعی لزج ازهر جا راه خود را حتی به آن گوشه دنج من باز می کرد!