سحرگاهان بیدار مى شوم. شاملو در سرم خیام مى خواند
صبح است دمى با مى گل رنگ زنیم
وین شیشه نام و ننگ بر سنگ زنیم
دست از امل دراز خود بازکشیم
بر زلف دراز و دامن چنگ زنیم
برمى خیزم و مى شمارم:
زلف دراز که از آن خودم است.
امل دراز را رها نتوان ام.
مى گلرنگ هم که صبح ناشتا با داروهایم نمى سازد.
در نهایت به ترافیک همت مى رسم. سیگار و شجریان که مى خواند
اى کاش که جاى آرمیدن بودى...
از: من و خیام و شاملو و شجریان