یک غروب جمعه¬ی پاییزی است. کنار هیاهوی بازارچه تجریش، با سوز سرمای تازه رسیده¬ی آبان، یک گوشه-ی صحن امام زاده صالح نشسته¬ام. در حال و هوای خودم هستم، که اس ام اس شعری می¬رسد. حزن غریب و شیرینی می¬ریزد ته دلم. وقتِ برگشتن شیشه¬ی پنجره¬ی ماشین کمی پایین است و باد سردی به صورتم می¬خورد. در شب پاییز درخت¬های چنار ولیعصر دیدنی است. در حالی که مرغ دلم تا ناکجاآباد دلتنگی پر کشیده است، گوشیم را در می¬آورم و دوباره این دو بیت را می¬خوانم:
"بی نیاز است ز هر ترجمه و تفسیری
سوره اشک که از چشم تو نازل شده است
شک ندارم که به معراج مرا خواهد برد
آن نمازم که به لبخند تو باطل شده است"
از: خود