وای؛ دخترم
در این راه بسیار و ناهموار؛
نبودنت در آغوشم
باریست بر دوشم به سنگینی کوهها
و من خسته و آماده فرو افتادن؛
محکومم به رفتن
مجالی برای شکستن نیست
لاشخورهای فرهیخته این اجتماع سیاه
بر فرازم می چرخند
افتادن
... دیدن ادامه ››
همان و خوراک بزم عیاشان شدن همان
بریده ام ولی لبریز از میل رسیدن ؛
تورا می بینم
در انتهای این کویر خاموشی
ایستاده ای و به رویم لبخند می پاشی
دستانت پر است از نوازشهای کودکانه
خستگیهایم را به در خواهی برد
و خواهم خندید
با هم
خانه ای خواهیم ساخت امن
روشن از نوای مهربانی
و گرم از شوری رویایی
میخواهم برسم
لبخند میزنم و کمر راست میکنم
این برزخ تنهایی خوابیست رو به بیداری
روزی خواهم رسید
روزی که در چشمان ابری ام
خورشید خواهد تابید