سستم مثل دنیا ،
بیمار بیمار ،
در گذر از میانه لحظاتم
نگاهم می کنند با نگرانی
خورشیدها و ستارگان ،
اما ماه
با توجه ای خاص تر
می گذرد و باز می گذرد ،
رخشنده، بسان پرستاری ،
غمگین است آیا
برای آنچه رخ خواهد داد؟
گمان نکنم !
همین!
نه ناچارم به اندیشیدن
نه ... دیدن ادامه ›› ناگزیر از ممارست
آنچه در من رخ می دهد ،
نیازمند توجه ای نیست ،
یک آرزو پیش رو دارم ،
و یک چشم انتظار
چشم انتظار دم طلائیش را برایم تکان میدهد
هر لحظه ، لحظه به لحظه
بوی شیرین تنش با من است
و نفرت و فرار کسی ،
عزیزم
عزیزترینم
مرا به آرزو نزدیک میکند
دیگر به یاد صدای اذان نیست
اما شاید روزی اذان بشنود
که مرا به آرزو رسانده باشد
در این بین اما سهم من هیچ باشد
فقط آغوش گرم دم طلائی که مرا بو میکشد
همانی که رد غمهایم را بلد است
همانی که حتی سهم کوچکی نیست از زندگیم
اما چشم انتظار است
و تنها اتصال باقی مانده من به دنیا
که مرا از آرزو دور میکند........