هنوز متوجه نمیشم که چرا سلیقه تئاتری ها به معمولی بودن عادت کرده. متوسط ها پشت سر هم ردیف می شوند و همه از سر ناچاری(شاید هم بی خبری) به به و چه چه می کنند. مرداب روی بام نمونه ی اعلای یک کار متوسط و فراموش شدنی است. هیچ چیزی ندارد که دستت را بگیرد و تو را وارد جهانش کند. داستانش از همان ابتدا تمام شده و مایه ای برای پرداخت ندارد که نود دقیقه به پای آن بنشینیم.
آینه هویت آدم پیدا می کند اما در ماجرا چه می شود؟ هیچ! فقط پانته آ پناهی ها قسمتی از کافه مولر (پینا باوش) را اجرا می کند. بقیه فقط دیالوگ های نخ نما با جناب آینه می گویند و می روند. تازه، همان قسمتی از کافه مولر هم که اجرا می شود. ربطی به نمایش ندارد، سلسله تصاویر زیبایی است که جلوی ما قرار می گیرد. همین.
بازی بانو پناهی ها و بانو جعفری درست و حساب شده است. کاراکتر زن سختی کشیده به درستی تصویر می شود و تار و پود اسپانیایی اثر در بازی جعفری مشهود است. اما بازی تنها وجهه تئاتر نیست.
بعد هم جنبه های اروتیک ماجرا می آید وسط! در نمایشنامه لورکا اشارات اروتیک در ساختار سببی داستان موثر است. اما اینجا همه چیز به فنا رفته و (به تعبیر حسن حسینی) تنانگی مانده است و بس.
در هر صورت خیلی کار خوبی بود و فوق العاده زیبا بود! (با لحن دیوی در کلاه قرمزی بخوانید!)