گزارش دریافتی از سایت تخصصی ستاره سینما
http://www.cinemastar.ir/?p=2448
نگاهی به نمایش “گلوله رو گذاشت توی اسلحه، …”
ستاره سینما – هنرهای نمایشی : محمد امین عندلیبی یادداشتی با نام “گذری به مرگ” با نگاهی کوتاه به نمایش «گلوله رو گذاشت توی اسلحه، دستشو گذاشت روی ماشه، نوک اسلحه رو گذاشت روی شققیه ش، ماشه رو نکشید» به کارگردانی شایان فیروزی منتشر کرده که در زیر می خوانید :
«زندگی به هیچ نمی ارزد، اما ارزش هیچ چیز به اندازه ی زندگی نیست.»
... دیدن ادامه ››
آندره مالرو
بارها ، برای خیلی ها، در لحظات مختلف از گذران روز، پیش آمده که به مرگ به مثابه راه نجات و به خودکشی، به عنوان آخرین راه حل نگاه می کنند. ولی واقعن چند نفر هستند – که به هر دلیل – «ماشه را نکشند»! نمایش «گلوله را…» درباره همین آدم هایی است که می خواهند ماشه را بکشند، ولی نمی کشند.
وقتی به لحظه ی خودکشی نزدیک می شوید، دیگر به دنبال دلایل منطقی نیستید. کابوسی از دلایل به ذهن شما خطور می کند؛ چنان که آدم های نمایش مدام راه می روند و از ما و از خودشان می پرسند: (شما سیگار می کشید؟… شما بچه دارید؟… شما… پس شما محکومید!) به همین سادگی برای مرگشان دلیل می تراشند!می شود از زاویه دیگری هم به قضیه نگاه کرد: «دیگران» محکومند. “دیگران” (خواسته یا ناخواسته) با سکوت خودشان، با رضایت دادن به مرگ دیگری، با تنها و بی پناه گذاشتن شان، ما را به سوی خودکشی سوق می دهند، یا از آن بدتر، به سوی کشتن دیگران! اصلا مهم نیست چرا و چگونه این آدم ها، به اینجا رسیده اند. فقط و فقط، مهم این است که به اینجا رسیده اند. حتی شاید بعدش هم مهم نباشد: اینکه ماشه را می کشند یا نمی کشند!
بازیگران اتمسفر نمایش را با شمارش اعداد می سازند. هر عدد قدمی است، به سوی خودکشی. اعداد پراکنده اند، چون هر کدام از این آدم ها متفاوت اند. هرکدام از مسیری به سمت مرگ پیش می روند: یکی با 98، 569، 871 و دیگری، همزمان با پیمودن لحظاتی از 4 تا 995 با گذر از اعدادی دیگر.
«دور باطل» و «گذر زمان» دو موتیف اصلی در کارگردانی اثر هستند. این آدم ها دچار «دور باطل» شده اند: تصمیم می گیرند خودکشی کنند، مقدماتش را فراهام می کنند، دچار تردید می شوند، ماشه را نمی کشند و باز به فکر خودکشی می افتند و این دور باطل دوباره تکرار می شود.
این حالت به شکل های مختلف در نمایش نشان داده می شود: از یک سو، در بخشی از نمایش، چندین بار یک جمله به صورت نریشن تکرار می شود و بازیگران به صورت پیوسته، یک حرکت تکراری را انجام می دهند. از سوی دیگر، بازیگران چند تماشاچی را – که بر روی یک صندلی چرخدار نشسته اند – به صورت یک دور گردش کامل ساعتگرد، به تدریج در صحنه حرکت می دهند. در پایان نمایش هم برمی گردیم به نقطه ی شروع نمایش. موتیف گذر زمان هم، با تند و کند شدن نریشن و حرکت های بازیگران نشان داده می شود: گاهی زمان به صورت اسلوموشن طی می شود و وقتی دیگر به صورت دور تند. این تمهید کارگردان، نشان دهنده ی این مسئله است که زمان برای همه ی این آدم ها، یکسان نمی گذرد.
در طول نمایش، بارها تاکید می شود که ما در جای اشتباه نشسته ایم؛ سر جای خودمان نیستیم. این دو پیام دارد: اول اینکه ما در جایگاه مناسب برای قضاوت این افراد ننشسته ایم. پس حق نداریم آن ها را محکوم کنیم؛ و پیام دوم در حالتی است که دچار همذات پنداری با بازیگران شویم: اگر «من» در جایگاه درست بودم و سر جای خودم نشسته بودم، کارم به این وضعیت عصبی نمی کشید که کارم به اینجا بکشد که گلوله را در اسلحه بگذارم و…
پرسش اصلی این است: ماشه را می کشد یا نه؟! آیا مرگ به وحشتش می ارزد؟ می شود دل کند از «طعم گیلاس» (ارجاع به فیلم عباس کیارستمی)؟ می شودآخرین کتاب را نخوانیم و بمیریم؟ همان طور که انگیزه ی این آدم ها برای خودکشی متفاوت است، دلیل هایشان برای عدم خودکشی هم متفاوت است. اوج تردید آدم ها هم در یک عدد مانده به رقم 1000 (لحظه ی پایان زندگی)است.
اینجاست که به یاد کلام «آلبر کامو» در شروع کتاب «افسانه سیزیف» می افتیم: «تنها یک مسئله فلسفی واقعن جدی وجود دارد و آن هم خودکشی ست. تشخیص اینکه زندگی ارزش دارد یا به زیستنش نمی ارزد.»