عدد یک قرمز رنگ
روبروی پنجره همیشه پر از لک های کوچک و بزرگ اتاق ایستاده ام و بیرون را نگاه می کنم . برف های روی زمین باغ روبروی خانه ، هنوز خیال آب شدن ندارند . مردی خم شده است روی سطل زباله بزرگ تا شاید قبل از ساعت نه شب بتواند غنیمتی به خانه ببرد . دلم برایش می سوزد . آفتاب جوری روی شیشه های پنجره های بسته ساختمان روبرو تابیده که انگار از هر پنجره شعله آتشی بیرون زده است . این یعنی چند قدمی مانده تا غروب آفتاب . نقش اول یزدانی را گوش می دهم . آنقدر بلند که عذاب وجدانی نداشته باشم از فحش های همسایه که البته در دلش به من می گوید . ایستاده ام کنار پنجره اتاق و شعله های آتش را نگاه می کنم . بر می گردم و زیرچشمی نگاه به صفحه مانیتور می اندازم . هنوز خبری از عدد یک قرمز رنگ نیست . دوباره حواسم را می دهم به عشق پست مدرن ، به نقش اول ، به مهتاب تو فانوس و ...