1- اتفاقات جشنواره فجر را هر روز دنبال میکنم. یکی از فیلم های مهم سال که اشتیاق برای تماشایش از پیش از شروع جشنواره در بین علاقه مندان وجود داشته در سینمای منتقدان نمایش داده می شود. (فیلمساز کهنه کار پس از 32 سال فیلم بلند دیگری ساخته است). برخی از منتقدان ناراضی در جلسه پرسش و پاسخ، کارگردان را با ارائه سوالی بی سر و ته ریشخند میزنند و فیلمساز هم بی خبر از این سطح مناسبات متوجه تمسخر نهفته در سوال ایشان نمی شود. سوژه به دست منتقدان افتاده است. انتقادات از فیلم هر روز بیشتر و بیشتر می شود. به فاصله کمی پس از جشنواره فرصتی دست می دهد تا در جلسه کانون فیلم معناگرا «آتش سبز» را با حضور کارگردان اثر «محمد رضا اصلانی» تماشا کنم. تعجب میکنم. نه آتش سبز و نه محمدرضا اصلانی به آن اندازه ناخوب نیستند که چنین مورد تهاجم و تمسخر قرار گیرند. سال بعد مشابه همین اتفاقات برای «وقتی همه خوابیم» و «بهرام بیضایی» می افتد. از قضای روزگار هر دو فیلمساز تاکنون فیلم جدیدی نساخته اند. به این فکر میکنم که بودن بعضی آدمها و حرف زدنشان مهم تر از حرفی است که می زنند.
2- روزنامه را ورق میزنم. چشمم می خورد به مصاحبه ای با کارگردان فیلم «شاخه گلی برای عروس» که متاسفانه تماشایش کرده ام. کارگردان به جد معتقد است منتقدین فیلم را نفهمیده اند و باید یکبار دیگر تماشایش کنند . اعتقاد دارد در این فیلم آگاهانه و به نقش یک مصلح اجتماعی مشکلات جوانان را به تصویر کشیده است و سعی دارد راه حلی برای آن ارائه کند. با خود میگویم هیچ کارگردانی نمی تواند از فیلم خودش دفاع نکند. گویا کارگردانان باید و باید ضد نقد و منتقد باشند.
3- برای اکران فیلم لحظه شماری میکنم. استاد مسلم سینما پس از ده سال دست به کار ساخت یک فیلم شده است. نظر اولیه منتقدان آن سوی آب به شدت ناهمگون است. بعضی مثبت و بعضی به غایت منفی. به خودم دلداری می دهم. حداقل این گونه از دو سه فیلم خنثای قبلی بهتر است. بالاخره لحظه موعود فرا می رسد. فیلم را با ولع تماشا می کنم. تجربه بصری درخشانی است اما .... :( چگونه ممکن است خالق چهار شاهکار مسلم سینما (پدرخوانده 1و2، مکالمه و اینک آخرالزمان) چنین فیلمی
... دیدن ادامه ››
بسازد. عصبانی ام. عصبانی! آرام که می شوم با خود فکر میکنم که کاپولا هم فیلمسازی را می شناسد و هم به اندازه کافی تجربه دارد. چرا از او انتظار دارم مطابق سی سال پیش فیلم بسازد؟ مطمئنا او همان آدم آن سالها نیست. دغدغه های او متناسب با حال و هوای این روزهایش است. از طرف دیگر خلق آن شاهکارها مستلزم صرف وقت و انرژی طاقت فرسایی بوده است که ممکن است این شخص در این سن و سال اصلا نتواند که چنین توانی برای ساخت فیلمش صرف کند. مانوئل دیاولیویرا در صد سالگی فیلم می سازد. چه دخلی دارد به این آدم. مگر همه از نظر بنیه جسمی و ذهنی شرایط مشابهی دارند. اصلا شاید او نخواهد که از جان مایه بگذارد. من افسوس بخورم که این فیلمساز توانایی بیش از اینها را دارد. مگر من در زندگی او هستم. شاید دغدغه های دیگری دارد که به همین اندازه برای او انرژی باقی گذاشته است. این که تو نمی توانی شاهکار بسازی پس فیلم نساز. عشق این کارگردان فیلمسازی است. او دوست دارد فیلم بسازد و مگر می توان او را از این کار نهی کرد به این سبب که نمی تواند مثل سابق فیلم بسازد. (فورد کاپولا پس از جوانی بدون جوانی دو فیلم دیگر ساخت. از این که استادی چون او همچنان مشتاق فیلمسازی است خوشحالم ولی فیلم های اخیر او برای من اتفاق ویژه ای محسوب نمی شوند حتی اسمشان را به زحمت به خاطر می آورم. حق انتخاب با من است. اگر دلم برای کاپولا تنگ شد سراغش را از کلنل کورتیز می گیرم نه از پروفسور ماتئی)
4- و اما اشباح ... بگذریم.
--------------------------------
پی نوشت: همان گونه که شرح آن رفت وقتی همه خوابیم بهرام بیضایی نیز با واکنش های تند و تیز و بعضا نامحترمانه ای از سوی برخی منتقدان روبرو شد. یکی از منتقدین یادداشت خود را در رزونامه اعتماد این گونه آغاز نمود:
مردی به دکان طوطی فروشی رفت و دست روی یکی از طوطی ها گذاشت و گفت «این چند؟» فروشنده گفت؛ «10 میلیون» و وقتی قیافه استفهامی خریدار را دید، توضیح داد که «این طوطی غزلیات حافظ را حفظ است و بلد است فال بگیرد و...» خریدار سری به حیرت تکان داد و به قفسی دیگر اشاره کرد. فروشنده گفت «بیست میلیون، برای اینکه علاوه بر حافظ، دیوان شمس را هم بلد است و ضمناً مثل انسرینگ عمل می کند و جواب تلفن می دهد و...» دوباره مرد چشمی گشاد کرد و سری تکان داد و به دنبال طوطی ارزان تر، به پس و پشت مغازه سرک کشید و در آن گوشه و کنار طوطی تور و مو ریخته یی دید که کنج قفس کز کرده بود و با حالت زار و نزار و بی اعتنا به دنیا و مافیها دارد چرت می زند. پرسید «این چند؟» گفت «چهل میلیون.» گفت «لابد علاوه بر حافظ و مولوی و انسرینگ، سعدی و جامی هم بلد است و به رغم این ظاهر غیرجذاب، باطنی حیرت انگیز و مملو از هنر و معرفت دارد؟» فروشنده جواب داد «اتفاقاً هیچ از این هنرها ندارد. حتی جواب سلام هم نمی دهد؛ اما هر چه هست آن دوتای قبلی «استاد» صدایش می زنند و مدام تکریمش می کنند و هفته یی یک بار، بامناسبت و بی مناسبت، برایش بزرگداشت می گیرند و لوح و سکه و یادنامه به نامش می زنند...»