برای «بالستیک زخم»:
1. وقتی سایز کفشم سی بود، تابستونا می رفتیم داراب. داراب یه شهر کوچیکه اطراف شیراز که نه مث حالا، اون وقتا بوی بهارنارنج بود و نارنگی و پرتقال. خیلی خوش می گذشت. بچه بودیم آخه. پسر داییم یه تفنگ بادی داشت که پر کردنش از شلیک کردن باهاش جذاب تر بود. کارمون این بود که فقط تیر در کنیم. واسه کی و چی، خدا عالمه. یه روز یه بچه محل داشت پسر داییم که خیلی اذیت می کرد. آرش، پسر داییم تفنگُ گرفت طرفش و بنگ..
تیر خورد تو دستش. ما از ترس فرار کردیم. اونم گریه کرد و رفت.
چند روز بعد یادم نمی یاد چرا پسره نرفته بود داستانُ بگه به پدر، مادرش. اومد پیش ما. دیدیم ساچمه مونده زیر پوستش. آرش گفت باید خودمون درش بیاریم. من از خونه مامانبزرگه یه تیغ کش رفتم. داغش کردیم و دستشو شکافتیم. بیچاره نعره می زد. خلاصه.. ساچمه رو در آوردیم.
2. شهر ما آبادان بود. پاریس کوچولو که حالا دیگه چیزی ازش نمونده بود. جنگ تازه تموم شده بود. یه بار داییم اینا اومدن اهواز. می خواستن برن آبادان رو بعد از جنگ ببینن. ما هم باشون رفتیم. خب.. الان خیلی تصویر دقیقی بعد از 26 سال تو ذهنم نمونده. فقط خرابه و سوختگی و باروت. آره. باروت. دایی کوچیکمه عشقش این بود که می گشت خمپاره پیدا کنه. یا گلوله. با سنگ مرمیشُ قر می کرد و در می آورد. بعد.. یه رد از باروت می کشید رو زمین. یه جایی رو هم می کرد کپه ی باروت. ما از دور نگاه می کردیم. از اون سر باروت رو آتیش می زد تا می رسید به کپه و منفجر می شد. ما هم از خرذوقی داد می زدیم. یه بار هم با داییم
... دیدن ادامه ››
یه ژ3 پیدا کردیم. از وسط شکسته بود. اما ذوق می کردیم از اینکه دست بگیریم.
3. دفعه بعد که اسلحه اومد دستم، سایز پوتینام شده بود 42. آموزشی بودم. بردنمون میدون تیر. 60 تا تیر دادن که شلیک کنیم. من کمرم گرفته بود. یه نمه هم ترسیده بودم. دونه دونه تا ته شصتاشو شلیک کردم. صف سربازا که رو زمین تو کوههای ماسه شویی دراز کشیده بودن و داشتن شلیک می کردن جالب بود. همه فریاد می زدیم. صدای فریادمون تو صدای گلوله ها گم می شد.
4. سر فیلم چ آقای حاتمی کیا گیر داد که باید من و رضا نوری و بابک حمیدیان و مریلا زارعی و سام کبودوند بریم یاد بگیریم چجوری باید اسلحه رو درست گرفت. قرار شد بریم شلیک. بردنمون تو یه میدون تیر تو قصر فیروزه. همه نوع اسلحه ای بود. من از دور به بچه ها نگاه می کردم که خر ذوق شده بودن. بابک پرید و با همه شون شلیک کرد. ژ3، کلاش، کلت. سامی رفت. مریلا، رضا. من می ترسیدم نزدیک بشم. ژ3 مریلا رو پرت کرد. من دیگه گفتم یا امام زمان. از رحم که گذشته، خدا رحمتم کنه. چاره ای نبود. رفتم و یارو کلی آموزش داد. شروع کردم به تیر در کردن. کجاشو نمی دونم. تو کوه ها. تو سیبل. تو دره. تا رسید به کلت. وقتی قبضه شو لمس کردم یه حالی شدم. انگار خیلی زور داشتم. انگار شده بودم پل نیومن، همفری بوگارت، جان وین. دوست داشتم برگردم بچه ها رو بترسونم. اما یارو داد زد بزن و زدم.
5. سارتر تو داستان اروستراتوس می گه: «از روزی که تپانچه¬ای خریدم، اوضاع بسیار بهتر شد. آدمی که مسلح باشد و چیزی با خود حمل کند که می¬ترکد و صدا می¬دهد، خودش را نیرومند حس می کند»
حالشو می فهمم. مطمئنم یه کلتی، چیزی داشته.