باران خاطره می بارد
امشب بروی گونه ی رنجورم
این زخم کهنه نمی بندد
با |آنکه درد، از سر من رفته است
با آنکه غصه های نبودن ها
از دیر گاه خاطر من رفته است
فصلی است فصل نگفتن ها
تا با تو جان دگر گیرم
روزی که از خیال تو بر گردم
راهی
... دیدن ادامه ››
برای بودن .بودن ها
از نیمه های خویش بسر گیرم
شب ره به رو ی خاطره می بندم
اما درون، زخاطره لبریز است
اینجا بهار، بی بر و برگ است
اینجا هوای خاطره پاییز است
من شمع خاموشی شده ام اینجا
با من فرامٌشی شده همخانه
با اینکه ترک خودم کردم
دیوانه ام به تو دیوانه