آفتاب از بالای کوه زده بود… چه آفتابی… چه سبزهزاری… صدای بچهها بود… گفتن درخت رو تکان بده… تکان دادم… توت میخوردن… منم خوردم… آمدم خونه به زنم هم توت دادم… آقا یه توت منو نجات داد… حالا تو دَم صبح طلوع آفتابو نمیخوای ببینی؟ سرخ و زرد آفتابو؟ موقع غروب رو دیگه نمیخوای ببینی؟ نمیخوای این ستارهها رو ببینی؟ شب مهتاب… قرص کامل ماه رو دیگه نمیخوای ببینی؟ آب چشمهی خنک رو نمیخوای بخوری؟ دست و صورتِت رو با اون چشمه بشوری؟ از مزهی گیلاس میخوای بگذری؟ نگذر! من میگم… رفیقتم… نگذر!
طعم گیلاس کیارستمی
تمام این نمایش همیه همینقدر غریبه و آشنا
چند روز طول کشید تا ببینم چه چیزی میتونم بنویسم هیچ توصیه ای ندارم اگر قرار باشه ببینیدش میبینیدش اگرم نه که نه چون اگه بگم ببینید شاید دعام کنید شایدم بهم فحش بدید هردوتاش محتمله
پاک کن ها هم مث ما آدما درد میکشند ، فقط ما نمیتونیم صداشونو بشنویم👉
واقعا درباره ی این نمایش نمیدونم چی باید گفت
بنظرم حامد رحیمی نصر دو حالت داره یا جنونش به نبوغ رسیده یا نبوغش به جنون در هردو صورت آدم بادیدن این نمایش ، آدم سابق نمیشه
پیدا کردن ربط عقرب زلف کجت تا an other brick in the wall پینک فلوید ،ربط رابینسون کروزوئه و تنهایی اش به دفتر و خودکار و تراش....!!!
این نمایش عجیبه ، خیلی عجیب و در عین حال راهی نداری جز اینکه چندبار ببینیش تازه بفهمی چی تو کله ی اون نویسنده ی دیوونش گذشته
اگر بانگاه رحیمی نصر آشنا باشی که کارت کمی راحت تره ولی اگر نه حتما بعد دیدنش ، خفتش کنید و ازش سوال کنید
مطمئن باشید بدون جواب نمیمونید
دم همتون گرم