شروین: منم اسیر بودم.
حیدر :کجا؟
شروین : تو دیاری که نه تو نه حسین مم صادق هیچکدوم، هیچ وقت نشونیشو به من نداده بودین.
حیدر: چون آب چشمه عشق فقط تو اون دیار می جوشه.
شروین: ولی من تشنم بود هفت بند وجودم داشت از یه تشنگی کهنه له له میزد.
حیدر: میرعلی ،میرعلی میرعلی عشق و عیاری حکم آب و آتیشو داره .
شروین:ولی من رفتم لب اون چشمه ففط یه گلویی تازه کنم
حیدر: که آب چشمه عشق خاکستر نشینت کرد.
شروین من یه تکه خاکستر بودم .برق چشمای اون آهوی وحشی خاکسترمو به آتیش کشید.