انتشار یافته در روزنامه اعتماد به تاریخ دوشنبه بیست و دوم مهرماه نود و هشت
خانوادهبازی کودکان جنگزده
نوشته محمدحسن خدایی
گویی همه چیز از جدیت افتاده تا فضایی کودکانه و بازیگوشانه ساخته شود. اجرای صدرا صباحی از نمایشنامه تحسین شده «بیلانا سربلانژویچ» واجد نوعی شلختگی دوران کودکی است. یکی از همان تلاشهای شکستخورده کودکان در بازنمایی دنیای بزرگسالی. دنیایی که تاریخ جهان نشان داده واجد خشونت و بلاهت توامان است. اگر نویسندهای صربزبان و متولد بلگراد، در آخرین سالهای قرن پیش با نوشتن نمایشنامهای استعاری و انتقادی، در تلاش است فروپاشی یوگسلاوی را از زبان کودکان روایت کند، اینجا اما با اجرایی روبرو هستیم که در یک دراماتورژی کمابیش تقلیلگرایانه، از آن فضای مصیبتزای جنگ بالکان فاصله گرفته و تمرکز خود را بر مناسبات کودکانه خانوادهای بنا نهاده که نابهنگام هستند. یازده فصل نمایشنامه در اجرا به چهار صحنه تبدیل شده و از دلالتهای تاریخی آن کاسته شده اما به تاریخزدایی تمام عیار منتهی نشده و همچنان میتوان به میانجی تماشای سرگذشت شخصیتها، نقبی زد به حال و هوای یوگسلاوی در حال فروپاشی. دیگر چندان از ارجاع به کلینتون و اسلوبدان میلوسویچ خبری نیست و چهره جنگ، کمرمقتر از نمایشنامه بازنمایی میشود. بنابراین با روایتی کودکانهتر از آن دوران روبرو هستیم.
... دیدن ادامه ››
طنز سیاهی که در داستان خانواده مشاهده میشود مرثیهای است بر این حقیقت تلخ که دیگر کودکان هم معصوم نیستند. آنان در غیاب والدین کشته شده در جنگ، در اتصال با تبعات ستیزهای بینالمللی، تبدیل به موجوداتی حریص، خشن و خودخواه شدهاند که حتی بیش از بزرگسالان جهان را به آشوب کشیدهاند. در نمایشنامه بیلانا سربلانژویچ به تناوب مرگ یا کشته شدن «ووئین» و «ملینا» را در یازده پرده میبینیم که همچون یک بازی، اجرا میشود. کودکانی که نقش پدر و مادر «آندریا» را بازی میکنند و ترکیب متناقضنمایی هستند از خیر و شر. از این باب داستان خانواده را میتوان ردیهای دانست بر معصومیت کودکی. اینکه روایت غالب همیشه مبتنی بوده بر جهان معصومانه کودکان که گویی قرار است همان سوژهای امیدبخشی باشند که رهایی و رستگاری تمدن بشری را بشارت میدهند. اینجا هم به مانند روایت میشائل هانکه در «روبان سفید»، کودکان مستعد خطرناکترین جنایات هستند.
ساختار روایی «داستان خانواده» معطوف است به منطق بازی. صدرا صباحی این منطق را پی گرفته و با دراماتورژی خاص خود که مبتنی است بر حذف و اضافه، گاه آن را شدت بخشیده. قرار است واقعیت هولناک فضای پساجنگ، از طریق بازی کردن قابل تحمل شود. یک بازی جمعی که نقشها و جایگاهها از پیش تعیین شده و مدام تکرار میشود. طراحی صحنه و لباس، بیش از آنکه بازنمایانه باشد، یادآور بازیهای کودکانه است. خطوطی که ناشیانه بر زمین کشیده شده و فضاها و مکانها را از یکدیگر تمایز میبخشد. اشیایی که بنابر ضرورت، در یک منطق جابجایی، دلالت دارند بر چیزهای دیگر. فیالمثل یک مداد میتواند تکهای گوشت قابل خوردن یا قاشق و چنگالی برای غذا خوردن باشد. گویی تماشاگران در یک ضیافت کودکانه شرکت کردهاند که شخصیتهایش دوست دارند نقش بزرگسالی را بازی اجرا کنند. کودکانی که جنگ، کودکی آنان را ربوده و تبدیلشان کرده به مردان و زنان حریص و خشن. یک جهان مبتنی بر فایدهباوری افراطی که مرزهای کودکی و بزرگسالی در آن دیرزمانی است که ناپدید شده. «داستان خانواده» یادآور رمان «میرچا الیاده» است: «جوانی بدون جوانی»، اینجا هم «کودکی بدون کودکی».
صدرا صباحی در مقام مترجم، طراح و کارگردان به اجرایی نظر دارد که شلختگی و از جا درفتگی دوران کودکی را انتقال دهد. نوعی آماتوریسم که حتی میتواند بیش از این بکار گرفته شود و مرزبندیاش را با جریان اصلی تئاتر تجاری، پر رنگتر کند. اما گاه این تجربهگرایی به مسیری اشتباه ختم میشود. فیالمثل استفاده از شخصیتی که لباس نظامی بر تن دارد و به مثابه قوای قهریه یک وضعیت جنگی بر بلندی ایستاده و مدام شخصیتها را خطاب میکند، امری اضافی و بر خلاف منطق درونی اجراست. اصولا رویتپذیر یک نیروی نظامی همه جا حاضر به این شکل، به ضد خود تبدیل شده و آن را به امری مبتذل بدل میکند. در نهایت «داستان خانواده»، واجد نوعی از نابهنگامی و تجربهگرایی است که همچنان تا یافتن غایت فرمال خود، راه درازی در پیش دارد. از یاد نبریم که اگر روایت کودکانه از یک جنگ تمام عیار، مبتنی شود بر زیباشناسی عقل سلیم و خطر کردن را پس زند، خود در دام همان نظم موجودی خواهد افتاد که گاه بنابر ضرورت بقای خویش، جنگ را تماشایی مینمایاند. از این باب اجرای پر از غلط و نابهنگامی صدرا صباحی را آن زمان میتوان قدر دانست که جنگ و جهان بزرگسالانه را از ریخت میاندازد. در همان سکوتهای معنادار شخصیت «نادزدا» که ناگهان پیدا شده و نقش سگ خانواده را بازی میکند.