تبریک می گم به رامین معصومیان عزیز که با وجود موفقیت زیاد کارهای پبشینش جسارت زیادی به خرج داد و از سرزمین عجیب پینتر به کوچه پس کوچه های تهران دهه شصت پا گذاشت
نمایش که شروع می شود اولین چیزی که کار می کند گوش است و بعد تصویر عاصی مرد و نارنجی پیکان جوانانش، جوانان.. اخم می کند و بی رحمانه به چشمانت زل می زند و خسته است و عصبانی، «اعتراض» می کند، او یا شاید او و دوستانش می خواستند ما را یا شاید جوادیه را به عصیانگری وادارند، از درد می گوید، زخم هایت باز میشوند ولی سکوت پیشه میکنی و او را خاموش .. سیگاری روشن می کن و تو باز می شنوی.. داریوش، فریاد زیر آب.. و چه انتخاب درستی
مرجان زنده می شود، قرمزی شالش را با جوانان شهرام ست کرده، قسم به فروغ و شاملو می خورد، کمی از بی قراریت کم می کند، با خود می گویی شاید عشق دیگر بار جوانه بزند و دنیایشان را سبز چون لباسهایشان کند، ولی در تیره روزی و تیره پوشی جوادیه او را مجنون می نامند و خودش نیز با نوع نگاه، لحن و دو پارگی شخصیتش گویی به این باور رسیده
سیامک، میگوید اهل جوادیه نیست، او اهل سینماییست که جز خودش مخاطبی ندارد
سیف الله شخصیتی به شدت دوست داشتنی با بازی درست، زندگیش تلفیقی از بوی جوراب و گلاب به مشامت میرساند و با تسبیح در دست و صلوات بر لب به دنبال راهی برای درمان جامعه
همگی در دنیای شهرام تاکسی هم قطار می شوند، هم دست و یک مسیر برای تغییر، ماشین روشن می شود و به سمت نا کجا آبادی روانه می شود،
... دیدن ادامه ››
نسلی که با امید می خندد، بر می خیزد ، اعتراض می کند و می سوزد یا شاید هم به قتل می رسد..
در انتهای نمایش برف می بارد، سردت می شود.
صدایشان را نمی شنوی،نور ماشین را مبینی، داریوش زمزمه میکند..
چراغ راه بیداری..اگر بود از تو روشن بود
خوشا خود سوزی عاشق.. مرا آتش زدی ای عشق