امروز همینطوری که داشتم راه می رفتم، سرم پایین بود و زمین رو نگاه می کردم. سرم رو که آوردم بالا یک جفت چشم دیدم که بهم خیره شده بود، نگاهم رو ندزدیدم. منم بهش نگاه کردم...
نمی دونم چرا اونطوری بهم زل زده بود...همینطوری که به هم نزدیک می شدیم ناخودآگاه بهش لبخند زدم... از کنار هم گذشتیم....
نگاه یه آدمی که نمی شناختمش، یه لبخند....
یه اتفاق بود، حادثه...یه رویداد....
یهو وحشت برم داشت یه نیرویی، از تو قلبم پخش شد تو تموم بدنم.
این همه سال کجا بودم من. . .!!!؟؟؟ این آدما که میومدن و از کنارم رد می شدن این همه سال کجا بودن؟ چند وقت بود ندیده
... دیدن ادامه ››
بودمشون!!؟؟
همشهری...!!! چه کلمه غریبی!
شروع کردم به نگاه کردن آدمایی که از روبرو میومدن. آدمایی که نمی شناختمشون...آدمایی که شاید مهمترین چیزی که ما رو توی این لحظه به هم نزدیک می کرد این بود که در تمام تاریخ حیات بشر –از ازل تا ابد- یه جایی اون وسط مسط ها درست توی یه نقطه از این دنیای لایتناهی اونم پیاده روی ضلع غربی خیابون شریعتی بالاتر از پل رومی کنار هم قرار گرفته بودیم و چشمون تو چش هم افتاده بود...
این یه اتفاق نادر به حساب میاد.
مثلا همین الان که این زن میانسال پالتو خاکستری که شال قرمزشو جلو دهنش گرفته از کنارم داره رد می شه شاید این اولین و آخرین باری باشه که تو زندگیم ملاقاتش می کنم. این لحظه رو نباید از دست بدم. باید بهش نگاه کنم و یه جوری بهش بفهمونم که می دونم وجود داره ... باید منو ببینه اونم.
یا مثلا این مرد جوونی که الان توی بانک روبروم نشسته شاید فقط یه بار دیگه تو زندگیم توی یه مکان و یه زمان قرار بگیریم ... اون روز هم یه روز زمستونیه تو سال 1397 که من دیگه 35 سالمه اون موقع و تو خیابون کریمخان در حالی که دارم رهای کوچیکمو از مهدکودک می برم خونه و تو فکر اینم که برای مهمونی عصرم دسر چی درست کنم و عجله دارم که زودتر به خونه برسم یهو از کنارم رد می شه.... و من حتی نمی بینمش ....اونم منو نمی بینه ....اونم داره فکر می کنه وام خونشو از کجا بیاره و قسط ماشینو چطور پرداخت کنه .....
سالهاست که نبودم!!!! دارم حس می کنم به این مردم با همه خوبیها و بدیهاشون خیلی تعلق دارم و اونها هم به من.