در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال مهرنوش غ | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 07:51:25
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
امروز همینطوری که داشتم راه می رفتم، سرم پایین بود و زمین رو نگاه می کردم. سرم رو که آوردم بالا یک جفت چشم دیدم که بهم خیره شده بود، نگاهم رو ندزدیدم. منم بهش نگاه کردم...
نمی دونم چرا اونطوری بهم زل زده بود...همینطوری که به هم نزدیک می شدیم ناخودآگاه بهش لبخند زدم... از کنار هم گذشتیم....
نگاه یه آدمی که نمی شناختمش، یه لبخند....
یه اتفاق بود، حادثه...یه رویداد....
یهو وحشت برم داشت یه نیرویی، از تو قلبم پخش شد تو تموم بدنم.
این همه سال کجا بودم من. . .!!!؟؟؟ این آدما که میومدن و از کنارم رد می شدن این همه سال کجا بودن؟ چند وقت بود ندیده ... دیدن ادامه ›› بودمشون!!؟؟

همشهری...!!! چه کلمه غریبی!

شروع کردم به نگاه کردن آدمایی که از روبرو میومدن. آدمایی که نمی شناختمشون...آدمایی که شاید مهمترین چیزی که ما رو توی این لحظه به هم نزدیک می کرد این بود که در تمام تاریخ حیات بشر –از ازل تا ابد- یه جایی اون وسط مسط ها درست توی یه نقطه از این دنیای لایتناهی اونم پیاده روی ضلع غربی خیابون شریعتی بالاتر از پل رومی کنار هم قرار گرفته بودیم و چشمون تو چش هم افتاده بود...
این یه اتفاق نادر به حساب میاد.
مثلا همین الان که این زن میانسال پالتو خاکستری که شال قرمزشو جلو دهنش گرفته از کنارم داره رد می شه شاید این اولین و آخرین باری باشه که تو زندگیم ملاقاتش می کنم. این لحظه رو نباید از دست بدم. باید بهش نگاه کنم و یه جوری بهش بفهمونم که می دونم وجود داره ... باید منو ببینه اونم.
یا مثلا این مرد جوونی که الان توی بانک روبروم نشسته شاید فقط یه بار دیگه تو زندگیم توی یه مکان و یه زمان قرار بگیریم ... اون روز هم یه روز زمستونیه تو سال 1397 که من دیگه 35 سالمه اون موقع و تو خیابون کریمخان در حالی که دارم رهای کوچیکمو از مهدکودک می برم خونه و تو فکر اینم که برای مهمونی عصرم دسر چی درست کنم و عجله دارم که زودتر به خونه برسم یهو از کنارم رد می شه.... و من حتی نمی بینمش ....اونم منو نمی بینه ....اونم داره فکر می کنه وام خونشو از کجا بیاره و قسط ماشینو چطور پرداخت کنه .....

سالهاست که نبودم!!!! دارم حس می کنم به این مردم با همه خوبیها و بدیهاشون خیلی تعلق دارم و اونها هم به من.
این زندگی واقعی کجاست
سلام
شاید از کنارت رد شدم روزی
همون لحظه تو این دنیای امروزی
سلامی کن که روزی چشم میدوزی
...
۲۳ دی ۱۳۹۲
بی درکی از اتفاقات ساده . گرفتاریم به روزمرگی . سپاس .
۲۳ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
امروز همینطوری که داشتم راه می رفتم، سرم پایین بود و زمین رو نگاه می کردم. سرم رو که آوردم بالا یک جفت چشم دیدم که بهم خیره شده بود، نگاهم رو ندزدیدم. منم بهش نگاه کردم...
نمی دونم چرا اونطوری بهم زل زده بود...همینطوری که به هم نزدیک می شدیم ناخودآگاه بهش لبخند زدم... از کنار هم گذشتیم....
نگاه یه آدمی که نمی شناختمش، یه لبخند....
یه اتفاق بود، حادثه...یه رویداد....
یهو وحشت برم داشت یه نیرویی، از تو قلبم پخش شد تو تموم بدنم.
این همه سال کجا بودم من. . .!!!؟؟؟ این آدما که میومدن و از کنارم رد می شدن این همه سال کجا بودن؟ چند وقت بود ندیده ... دیدن ادامه ›› بودمشون!!؟؟

همشهری...!!! چه کلمه غریبی!

شروع کردم به نگاه کردن آدمایی که از روبرو میومدن. آدمایی که نمی شناختمشون...آدمایی که شاید مهمترین چیزی که ما رو توی این لحظه به هم نزدیک می کرد این بود که در تمام تاریخ حیات بشر –از ازل تا ابد- یه جایی اون وسط مسط ها درست توی یه نقطه از این دنیای لایتناهی اونم پیاده روی ضلع غربی خیابون شریعتی بالاتر از پل رومی کنار هم قرار گرفته بودیم و چشمون تو چش هم افتاده بود...
این یه اتفاق نادر به حساب میاد.
مثلا همین الان که این زن میانسال پالتو خاکستری که شال قرمزشو جلو دهنش گرفته از کنارم داره رد می شه شاید این اولین و آخرین باری باشه که تو زندگیم ملاقاتش می کنم. این لحظه رو نباید از دست بدم. باید بهش نگاه کنم و یه جوری بهش بفهمونم که می دونم وجود داره ... باید منو ببینه اونم.
یا مثلا این مرد جوونی که الان توی بانک روبروم نشسته شاید فقط یه بار دیگه تو زندگیم توی یه مکان و یه زمان قرار بگیریم ... اون روز هم یه روز زمستونیه تو سال 1397 که من دیگه 35 سالمه اون موقع و تو خیابون کریمخان در حالی که دارم رهای کوچیکمو از مهدکودک می برم خونه و تو فکر اینم که برای مهمونی عصرم دسر چی درست کنم و عجله دارم که زودتر به خونه برسم یهو از کنارم رد می شه.... و من حتی نمی بینمش ....اونم منو نمی بینه ....اونم داره فکر می کنه وام خونشو از کجا بیاره و قسط ماشینو چطور پرداخت کنه .....

سالهاست که نبودم!!!! دارم حس می کنم به این مردم با همه خوبیها و بدیهاشون خیلی تعلق دارم و اونها هم به من.
sanaz m.barin، محمد جواد صبرجو، امین و سمیرا سپهری این را امتیاز داده‌اند
زیبا...
.
.
.
سپاس بانو
۲۳ دی ۱۳۹۲
زیباست مهرنوش جونی
۲۳ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
زمانی است که هیچ منطقی تو را به رسیدن به انتهای این کوره ره پر اعوجاج امید نمی دهد...
وقتی است که ترس از نیستی که هماره تاریکترین اضطراب ها بود در برابر ترس از زندگی پریده رنگ مانده....
شجاعت می خواهد ماندن،
جسارت می خواهد گام زدن در ره بی تَه...
کورسوی امیدی نیست...
رکود خفه ات می کند،
نسیمی نیست،
تکانی نیست،
صدایی نیست.
هیچستان است.
گام که می زنی پیش نمی روی، پس نمی آیی.... ... دیدن ادامه ››
نه این سو، نه آن سو......
حرکتی نیست،
اینجایی نیست،
آنجایی نیست،
مکانی نیست،
زمانی نیست.
به خوابی می ماند که در اسطوره منجمد شده است.
تو اسیر دست کابوس اعصاری
و نیست آن کس که بیاید و برهاندت.
بیدار نمایدت.
کسی نیست
انسانی نیست
اویی نیست،
اویی نیست
اویی نیست.


برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شهر گریزان است
نوای کوچ اینبار به گونه ای دگر نغمه ساز کرده
باز مرا می خواند...
شهر با همه مردمانش، با همه رویدادهایش..... تنها از من می گریزد...

اینجا تنهاییت را نمی توانی با کسی قسمت کنی . . .

شهر مردابی است که زیست از مرگ اندیشه گرفته ست
و من در تعلیق این بی خانگی مرگبار دودآلوده...

افسوس... که تنهاییت را اینجا نمی توانی ... دیدن ادامه ›› با کسی قسمت کنی...

چرا که نه شهر، شهر توست و نه خانه، خانه ات
هر گوشه و کنار شهر گرفتار غربتی...
غربت اندیشه
پس یا نقاب اندیشه در کش
یا شهری برپا کن از آن خود
شهری که نه . . . دنیایی. . .
دنیایی برپا کن . . .
کاوه ت، وحید عمرانی، آرزو نوری و طیبه محسنی این را امتیاز داده‌اند
چرا که نه شهر شهر توست و نه خانه خانه ات!
خیلی قشنگ مینویسی شعرهای خودته؟
۰۸ آذر ۱۳۹۲
مرسی طیبه جان.بله.
۱۷ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید