[این را برای همه آن روزهایی مینویسم که اینجا بودن خوب بود...]
آقای رحمانیان سلام؛
هنوز یک سال نمیشود که نامه قبلی را برایتان نوشتم. توی این یک سال خیلی اتفاقها افتاد و نیافتاد؛ خیلی دلها شکست و نشکست؛ خیلی آغوشها گسست و نگسست؛ خیلی ترانهها خوانده و ناخوانده ماند. میان اینهمه بودن و خواندن و شکستن اما یک چیزهایی خیلی قایم عوض شدند: ما و شما و آنها. ما عوض شدیم: طاقت کم آوردیم، بهم ریختیم؛ برآشفتیم، معترض شدیم، داد کشیدیم. شما عوض شدید: قلمتان روان شد و دور و برتان شلوغ، کاغذها آمدند و نوشتید، اجازهها دادند و گرفتید. آنها عوض شدند: آنهایی که بودنشان کنارتان سعادت میخواست و جنبه؛ که اولی را گویا داشتند و دومی را نه. این وسط اما یک چیزهای دیگری هم بود که گویا حضرت از سفر برگشتهتان خیلی در جریانش نبود یا نخواست که باشد؛ در جریان ناملایماتی که روزگار مدام توی صورت بیدفاعمان پرتاب میکرد و ما اخم میکردیم، در جریان رقمهایی که بیخیال و سنگین از قامت نحیفمان هی بالا و بالاتر رفتند و ما خم شدیم، در جریان چروکهایی که در کشاکشِ نان و نام به پیشانیهامان افتاد و زیر آوارِ مهیبشان مخرج مشترک «نا» شد و خانهمان را خراب کرد...
سال پیش تازه از سفر آمده بودید و نوجامه. با یک بغل ترانه و خاطره.
... دیدن ادامه ››
ذوق داشتید، مرگ داشتیم. آمدیم، دیدیم، اشک ریختیم، نوشتیم. توی همین تیوال. با همین دست و دهان آبنکشیده و کثیفمان. چقدر حالمان خوب نبود آنوقت. یک مشت اراذل و اوباش بودیم آن زمان که حالمان را خوب کرده بودید با آمدنتان. به جانِ گُلی قسمتان دادیم که بمانید. آن وقتها هنوز دهانمان خیلی هرزه نبود و جامه رذالت هم کَمکی برایمان گشاد میزد. نوچههای گوشبهفرمان و دهاندریدهای بودیم که تنها هنر را نوچگی میکردیم و دهانمان هم فقط به روی واژههای "استاد" و "اشک" دریده بود. اجامر و وحشی، یاوهگو و رذل. عوض شدیم گویا. یا ما یا واژهها. چون شما که بزرگاید و لابد زبان به دشنام و قلم به ناروا نمیگردانید. میبینید جناب رحمانیان؟ میبینید چقدر عوض شدیم توی این یک سال؟ حالا باز بگویند انسان تغییر نمیکند.
شما هم البته بیتغییر نماندید. قبلترها عاداتان جز اینها بود که توی این یک سال دیدیم. پیشترها دستتان به نامه نوشتن و جوابیه دادن انقدر روان نبود. واژهها را-هر چند تند و تیز-از زبان کاراکترهای نمایشهاتان میشنیدیم و خواندن نامتان در رسانهها هم محدود به خبر اجرایتان در تئاتر شهر بود (و خدا شاهد است که ما چقدر شاد میشدیم از دیدن اسمتان). حالا اما نام محمد رحمانیان مترادف شده با تلخیِ بیانیه و چرکیِ اتهام. قبلترها انقدر عصبیت و نفرت و انزجار در کلامتان نبود. هر چه بود شیرینی تسلسل واژهها بود که روی صحنه و صفحه اسیرمان میکرد و چشمانمان را تر. عادات خارجه است قربان؟ چون شنیده بودیم که آنطرف آب مردم انقدرها کمطاقت و زودجوش نیستند. دروغ بود؟ حضرت نیچه زمانی گفته بود هنر را نفرت میمیراند. حالا جناب رحمانیان شما هم دارید قربانی این پیشگویی نامیمون نیچهای میشوید. کلام که بوی نفرت گرفت میگندد، هنر درش میمیرد و آنچه میماند مُشتی واژه کژ و کول است که چرک میکند صفحه را. جوابیه دادن و نامه سرگشاده نوشتن و افترا زدن کار سیاسیون است قربان. و به خدا ما خستهایم از اینهمه سیاستزدگی که گند کشیده به سرتاپایمان و از اینهمه نفرت که سیاهمان میکند روز و شب.
اسم گروهتان را «پرچین» گذاشتهاید. و چه نام برازندهای: دیوارچهای از گل و شاخه درخت و بوته. پرچین دیوار نیست که آجر باشد و فاصله. سیم و میله نیست که سرد باشد و درد باشد و فاجعه. گِل است و گُل است و درخت. پرچینتان دارد دیوار میشود قربان: آهک و آهن و آه. و شما هم دارید تویش زندانی میشوید. دارید فاصله میشوید پشت حصار اینهمه نفرت و انزجار. نرسد روزی که دیوارها قد بکشند و وسعت دیدگانتان آجر باشد و سیم و حصار. آقای رحمانیان هنرتان دارد زیر آوارِ آجرها و دشنامها جان میدهد قربان.
سال پیش نامهام را با «دلم میخواهد نروید» تمام کرده بودم جناب رحمانیان. حالا؟ حالا نمیدانم...