باز از راه رسیدی قریبه.
نمیدانم این چه عادتیست:
رفته ای، اما برمیگردی.
سرآسیمه و سرزده،
پهن می کنی بساطت را،
لابه لای رویاهای شبانه ام؛
قفل می کنی پلک هایم را،
بر حباب سیاه و سپید خیالات؛
مغزم پر می شود از اوهام،
از همهمه ی خاطرات دنباله دار.
نمیدانم این چه عادتیست:
قلبم همدست می شود با تو؛
بیدار
... دیدن ادامه ››
می شود انگار؛
تکثیر می کند رگ هایت را،
بر بالش و تشک و ملحفه ام.
زندانی می شود اندامم،
در پیچ و خم داستانهای تودرتو.
***
باز از راه رسیدی قریبه،
بی خبر، بی مقدمه.
خریده ای خواب هایم را شاید،
از دلال پشت بام برج عقرب؛
یا از غریبه ای که طلسم می کند،
خانه های خاموش خوابزدگان را.
z.k