باز هم به طعنه های! من بخند...
و به تلاشت برای رقصیدن بر تکه قلبهای شکسته ادامه بده...
دیگر به آرمانی برای لبخند زدن و به سکوتی برای فراموش شدن نیازی نیست.
تو آسوده باش
من به تمام پروانه ها درود خواهم گفت.
من از همه معذرت خواهم خواست...
من از تمام حال ها خواهم پرسید
تو شجاعت پروانه را ستایش کن
و من زیرکی مرگ شمع را خواهم ستود!
و من هستی را نور خواهم پاشید
و من شعر
... دیدن ادامه ››
را جرعه جرعه خواهم نوشید
و من شب را سر خواهم کشید و به خورشیدی که از پشت کوه هایمان, زانو به بغل گرفته دست دوستی خواهم داد...
باری...
شب اطلسی را که بر روی خودم میکشم, به یکباره جهانم درون مخروطی از احتکار تمام غروبهای جمعه...ناپدید میشود...
باید به این گمشده غریبه بودن را یادآوری کنم...
از "فلسفه بودن" کمی مینوشم و راه به سوی همان ستاره ای طی میکنم که هنوز انسانش بر زمین را نیافته.
اضطرابم دیگر برایم تنگ شده... نیاز به یک نشان دیگر برای زنده بودن دارم.
دیگر آه... نشان زندگی نیست...
"من" هایم دارند تمام میشوند...
اما هنوز صبح نشده.
پ.ن:نمیدانم که چیست اما میدانم که هست
از: خود