دیگه از روزاش چیزی یادش نمیاد.
نمیدونه چه بلایی داره سرش میاد.خدا میدونه چند تا مقاله و کتاب و مجله خونده تا یه چیزی از این درد لعنتیش بفهمه،دیگه همه مسخرش میکنن.جغدم کمترین چیزیه که میشه بهش نسبت داد.ارتباط قوی هم با تاریکی و سکوت و ستاره ها و جیرجیرکا داره...سرش سنگین شده هنوزم پای تلویزیونه،مدام شبکه هارو عوض میکنه.سرش درد میکنه تازگیا هم اسم چند تا قرصو یاد گرفته که میتونن واسه چند ساعت ارومش کنن.شبا که تا صبح بیداره...روزا هم کلا خوابه،دقیقا تا وقتی که دوباره هوا تاریک بشه.
خودش اسمشو گذاشته درد بیداری...
حتی نمیتونید حدس بزنید چه عواقبی داره،فقط اونایی که تجربش کردن میدونن چه دردی و داره میکشه.جایی که همه چیز توی سکوت میگذره صدای خورو پف هم اتاقیاش مثل پتک توی سرش میخوره و تنها اهنگاش هستن که ارومش میکنن
ارامشی برای این درد بیداری...درد بیداری...درد بیداری