به بهانه یلدا...به بهانه تولدم...و به بهانه تمام بهانه گیری هایم بعد از رفتنش...
صندوقچه مادربزرگ یکی از خواستنی ترین اشیای تمام زندگی ام بود.هر بار که صدای قدم های آهسته و متوقف روی هر پله اش را می شنیدم ، گچ و لی لی ،خرده نان و ماهی های قرمزحوض ، بند رخت ها و پرواز میانشان را رها می کردم و می دویدم دنبالش که شاید وقتش رسیده رونمایی شود گنجینه و تمام اسرار درونش.
زودتر از او خود را به زیر زمین می رساندم. زیرزمین با بوی نم مخصوص و خرده ریز های جذابش برای هر بچه پنج،شش ساله ای پر از هیجان بود ؛ به خصوص که اندک ترس کودکانه ام از تاریکی آنجا به گرمی حضور مادربزرگ جای خود را به بازیگوشی میداد. با ورودش با تبحر سعی میکردم برق شادی را به بیرون چشمانم انعکاس ندهم تا از باز کردن صندوقچه منصرف نشود. در آن لحظه برایم دست بردن مادرجان به سبد سیب زمینی و پیازهمچون اختراع کسی بود که مدت ها زمان صرفش کرده و اینک با زدن کلید دستگاهش سرفه ای می کند و بی رمق خاموش میشود.
این بار هم نشد و مثل بارهای بعدی گنجینه همچنان سر به مهر باقی ماند. دیگر حتم داشتم صندوقچه ای که روزی برایم پر بود از خوراکی های عجیب و
... دیدن ادامه ››
اسباب جادوهای قدیمی ، حالا عکس های پدرجان و نامه های عاشقانه اش را در خود نگه میداشت ؛ همان هایی که دم غروب ها از بالای دیوار حیاط می انداخته و مادرجان آرام به زیر چادر می کشیده ؛ فقط این چیزهارا می بایست این چنین محفوظ داشت.
...حالا , غروب که می شود،وقتی آخرین نوارهای طلایی روز خودشان را به مخمل سبز صندوقچه میرسانند، اتاقم پر می شود از بوی نم وکمی نفت و عطر خوابیده پیاز . سال هاست که خواستی ترین صداست برایم ؛ صدای قدم های آهسته و با تأنی اش روی پله های زیرزمین...
از: خودم