از شب ریشه سر چشمه گرفتم ،
و به گرداب آفتاب ریختم بی پروا بودم :
دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک چنبش را زیستم هوشیاری ام شب را نشکافت ، روشنی ام روشن نکرد:
من تو را زیستم ، شبتاب دوردست!
رها کردم ، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند بیداری ام سر بسته ماند :
من خوابگرد راه تماشا بودم
زنده یاد * سهراب سپهری *