در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | امین: داستانک 2 سبز ، قرمز ، سورمه ای ، فرقی ندارد رنگ ها صورت تو
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 09:01:52


داستانک 2

سبز ، قرمز ، سورمه ای ، فرقی ندارد رنگ ها
صورت تو رو سری ها را زیبا می کند . . .









بعد از دو هفته ، دوشنبه دوباره دیدمش.فرقی نکرده بود فقط یه هیجان خاص تو صداش و یه ترس توی نگاهش بود.به هر حال توی محله ... دیدن ادامه ›› اونا بودیم. مانتوش همون مانتوی دو هفته پیش بود. یه مانتوی قهوه ای بلند ، از همونا که اخبار گویای زمان خاتمی می پوشیدن. روسری زرشکی رنگ چرک با یه گره لب شتری موهاش رو از چشمام قایم کرده بود.بهش گفتم : این موکت چیه تو این گرما تنت کردی آب می شی دختر.اونم یه نیش خندی زد و خجالتی کشید و گفت :نه خوبه ، راحتم.اصن مگه من بهت گیر می دم که چرا همش پیراهن آبی می پوشی ! سرش هم به نشانه تاکید تکون داد که یعنی منم بلدم بگم و کم نمیارم. بعدش یه نگاه بهم کرد و خندید.راست می گفت من از 10 تا پیراهنم 11 تاش آبی بود. گفتم : معلومه از خیلی قبل تر ها حواست بهم بوده ها و زبون در آوردم و خندیدم . اونم چشم نازک کرد و گفت :پررو، اگه شما هم حواست به من بود می فهمیدی که توی مغازه که هزار تا آدم میاد و میره نمیشه سرامیک بپوشم ناچارم موکت تنم کنم تو این گرماا بعله .می خواست الکی قهر کنه که نازش رو بکشم. می خواست دلبری کنه . منم بهش گفتم حالا ظریف مصوره ؟؟
- چی ؟
- موکتی که تنت کردی دیگه می گم ! ظریف مصوره ؟!
خندید و گفت دیوونه ای بخدا .دیگه اون ترس اولیه نگاش وجود نداشت ولی ذوق و هیجان صداش بیشتر شده بود.خندش خیلی خوب بود.هنوز صدای خندش توی گوشمه.مثل بچه های 5 ساله ذوق می کرد و می خندید.واسه گفتن کلمات عاشقونه خیلی زود بود ولی بهش گفتم وقتی می خندی خیلی خوشگل تری ! لپش گل انداخت و پایین رو نگاه کرد.منم چشمام دنبال نگاهش رفت و تازه چشمم به کفشاش افتاد. نمی دونم بهش چی می گن از همین کقش دخترونه هایی که بند داره و یه پاشنه یکی دو سانتی هم داره.اونام زرشکی بود با یه طرح پاپیون که جلوه خاصی به کفش هاش داده بود .با اون کفش ها.دلم براش رفت ، حیای خاصی داشت.صداش کردم و گفتم : بستنی می خوری ؟ گفت : نه نه دیر می شه باید برم.رفتیم اونور خیابون و تاکسی گرفتم برای تجریش تا سوار اتوبوس های خطی راه آهن بشیم و بریم میدان منیریه.تو تاکسی چیزی نگفت.سوار اتوبوس که شدیم تا خود منیریه رو ایستاده حرف زدیم و تنها فاضله بین ما اون میله وسط بود که مردونه رو از زنونه جدا می کرد.بعدها وقتی واسه نسترن داستان اتوبوس سوار شدنمون رو تعریف کردم گفت : "واااا یعنی ماشین نبردی !!! با اتوبوس رسوندیش ؟ تازه باعث شدی کل راه رو وایسه ". آخه سوار ماشین غریبه نمی شد.انگار یه قرار خاصی با خودش داشت.حتی قبل از اینکه ببینمش بهم گفت با ماشین نیا اینجوری راحت ترم. وقتی رسوندمش یه نگاهی بهم کرد و خیلی محترمانه گفت : مرسی که اومدی اصلا مسیر رو حس نکردم.
منم گفتم : خواهش می کنم و با نگام بدرقش کردم.هر سه چهار قدم برمی گشت نگاهم می کرد. نه اینکه عاشق و دلباختم شده باشه ها یا اینکه من خوشگل باشم و خاص نه ! فقط می خواست ببینه من مطمئن می شم رفته یا نه ! وقتی رسید دم مغازه با دست اشاره کرد که تو برو چرا واستادی.منم تاکسی گرفتم و رفتم.
قرار این بود هفته ای یک بار! یعنی اون قرار گذاشته بود هفته ای یک بار اونم دوشنبه ها همدیگر رو ببینیم
تا دوشنبه هفته بعد فقط تلفن و اس ام اس بود که بین ما رد و بدل می شد.
دوشنبه شد. اومدم سر قرار .دیر کرد.مسیج دادم جواب نداد.زنگ زدم جواب نداد. یه ربع گذشت. دیر کرده بود نگران شده بودم.یهو یکی از سمت راست سلام کرد.خودش بود.
بدون حرف پیش گفت : یه مرد باید یاد بگیره که تا حداقل نیم ساعت منتظر یک خانم باشه.انقدر زنگ زدن و مسیج دادن نداره که.اما من همین طور داشتم نگاش می کردم.مات و مبهوت نگاش می کردم.ماه شده بود. مانتوش مشکی شده بود و روسری زرشکی چرک جاش رو به یه سرمه ای داده بود که به صورت سفیدش خیلی میومد.همون گره لب شتری منتهی این بار روسریش عقب تر رفته بود.لباش قرمز تز شده بود و لپاش سرخ تر .دلم می خواست بغلش کنم و مثل یه لیمو شیرین بچلونمش.اصن مونده بودم.یعنی توقع نداشتم اینجوری ببینمش.تو حال خودم بودم که یهو گفت: " بریم بستنی بخوریم؟". من ولی نگاش می کردم . لبخند زدم و گفتم بریم اما ایستادم و باز نگاهش کردم.خندید.نگاهم رو فهمید.دخترا جنس نگاه رو خوب می فهمن.چشمای ما با اونا حرف می زنه.می دونن کدوم نگاه سنگینه رو بدنشون راه می ره و کدوم نگاه خاص و قلبشون رو می بینه.نمی شه جلوشون فیلم بازی کرد.پشت تلفن و اس ام اس و چت میشه اما چشم تو جشم نه ! حتی می فهمن کدوم نگاه داره دروغ میگه که خاص و متفاوته ! هرچند اونا همین دروغ رو دوست دارن اما دل نمی بندن.فقط یه ایراد بزرگ دارن ، یادشون میره یا نمی دونن که نگاه واقعی و خاص هم ممکنه تغییر کنه.اونایی هم که می دونن و یا با جیگرشون این قضیه رو فهمیدن دیگه زندگی نمی کنن ، امروز رو به فردا می رسونند.
آروم قدم زدیم ،می خواستم یه چیزی بگم ولی نای حرف زدن نداشتم .دلم می خواست نگاش کنم.قشنگ بود.معصوم بود.ساده بود.زیبا بود.تو این فکر ها بودم که دیدم نیست.عقب تر ایستاده بود و نگاهم می کرد.فهمیده بود گیج می زنم. بهم می خندید شایدم داشت از دختر بودن خودش و دلبری کردن حظ می برد.کنار هم تا بستنی و آبمیوه سعید پیاده رفتیم.ابمیوه فروشی سعید شلوغ بود و تو صف ایستاده بودیم تا سفارش بدیم که یهو گوشه ی پیراهن طوسیم رو کشید و پایین رو نگاه کرد و با چشماش به کفشاش اشاره کرد. " یعنی هوووو این همه که صورتم رو دید زدی دیدی کفشم رو هم نگاه کن تازه خریدم خوشگله ؟! " می خواست تعریف بشنوه و من از قشنگیش لال مونی گرفته بودم.بهش گفتم انقدر خوشگل شدی و ماه ، که می خوام بدزدمت و فقط نگات کنم.
با هیجان پرسید : سرمه ای بهم میاد ؟ آخه می دونی چیه ؟همه می گن ، چون ، من ،صورتم سفیده سرمه ای و مشکی بهم میاد.
به زور می خواست بشنوه که روسریت عالیه و مانتوی جدیدت دیگه موکت نیت و کفشت بهترینه
اما من گفتم :
سبز ، قرمز ، سورمه ای ، فرقی ندارد رنگ ها / صورت ِ تو روسری ها را زیبا می کند ...
تو چشمام نگاه کرد و ذوق کرد.
گفت : "خر شدم " و بازم مثل دختر بچه های 5 ساله با ذوق خندید.اما من ترسیدم .از خندش ترسیدم.از امید ته دلش به زندگی ترسیدم.نباید اون شعر رو می خوندم.نباید میومدم.اه چقدر راحت می شه دخترا رو ذوق زده کرد و خوشحال.فشارم افتاد.این ذوق کردنا برام آشنا بود.حس هامون با هم فرق داشت.واسه اون دوشنبه ها یه روز خاص بود اما واسه من فرقی با شنبه که دوستای قدیم رو می دیدم و شاد بودم نداشت.من حالم خوب نبود. داشتم بازی می کردم.داشتم اشتباه می کردم... من برنامه ای نداشتم.حیف بود...خیلی خوب بود...

-آقا نوبت شماست. شما چی میل دارین ؟
-من؟ ببینم تو چی می خوری ؟
-هرچی که خودت می خوری واسه منم بگیر.

ادامه دارد ...
چه داستان آشنایی....
۳۱ شهریور ۱۳۹۴
داشتم بازی میکردم ،داشتم اشتباه میکردم...
چقدر داستان خوبی بود
۰۱ آذر ۱۳۹۴
مرسی مهتاب عزیز
منتظر شعر های شما هستیم
۰۱ آذر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید