اگر غمی هست بگذار باران باشد
و این باران را
بگذار تا غم تلخی باشد از سر غمخواری
و این جنگل های سرسبز
در این جای
در آرزوی آن باشند
که مگر من ناگزیر به برخاستن شوم
تا در درون من بیدار شوند
من اما جاودانه بخواهم خفت
زیرا اکنون که من اینچنین
در تپه های کبودی که بر فراز سرم خفته اند
بسان درختی
ریشه
... دیدن ادامه ››
ها باز گسترده ام
دیگر مرگ در کجا؟!
اگرچه من از دیرباز مرده ام
این زمینی که چنین تنگ در آغوشم می فشرد
صدای دم زدنم را
همچنان
بخواهد شنید
"ویلیام فاکنر، ترجمه از احمد شاملو"