به بهانه ی گم شدن ریحانه ها
در پروازهای خروجی
انسان در برابر تهدیدی که مواجه هویت اش است جهت حفظ موجودیت خود و رهایی از این تهدید دست به مهاجرت می زند. تئاتر «در پروازهای خروجی بود که گم شد ریحانه» به این مسئله می پردازد و موضوع مهاجرت بهانه ایست برای این روایت. در این تئاتر به کارگردانی مهدی مشهور و بازی شیوا ابراهیمی ، حدیث میرامینی وصدای فرهاد آئیش ،چهار شخصیت ما را درگیر خود کرده و روییداد ها توسط آنان مورد بازنمایی قرار می گیرد، دوریحانه ، صدا و آقای مشهور.آقای مشهور به عنوان آفریینده جهان دربسته و خفه گاهگداری هر وقت صلاح است توسط دو فن که در انتهای صحنه تعبیه شده است هوای تازه ای به این جهان وانموده خود می دهد، انسان های نمایش (بازیگران) جان تازه می گیرند، و بازیگرانی که احتیاج به این هوای تازه دارند و آن (هوای تازه) را دراین محدودیت فضای خفه از اسپری و ویکس بینی که حالتی کنسرو شده دارد طلب می کنند تا شاید سیونس های سر جانی تازه بگیرند و دیگر سر بر روی تن احساس سنگینی نکند. گویی آدم های این نمایش در تسخیر فضای نمایشی این جهان وانموده اند و هیچکدام حق یا قدرت حرف زدن ندارند مگر صحبت در مورد چیزهای بیهوده و روزمره، سیر و ترشی و ماشین لباس شویی.
هر زمانی آدم های نمایش لب به سخن می گشایند یا به تعبیری آگاهانه سخن گفتن ، توسط آقای مشهور نور از آن ها گرفته می شود و دیگر حق نفس کشیدن هم ندارند چه برسد به حرف زدن در مورد... . انسان هایی که به تعبیر ژان بودریار در زندگی خودشان هم دخالتی نمیکنند و برای حرف زدن باید اجازه
... دیدن ادامه ››
بگیرند.
ریحانه :{رو به آقای مشهور} می تونم شروع کنم؟
این شک اندیشی برای نیل به مقصود از سوی آدمی در تسخیر جهانی ایست وانموده که در در سلطه استعاره هاست و نه واقعیت . همه چیز تصنعی و ساختگی است .
فضای زیرزمینی و خفه که توسط دو فن به جهان بیرون ارتباط دارد ریحانه را در برخوردی دیالکتیک با خود قرار می دهد ، ونتیجه این رفتار دیالکتیک سنتزی ایست که با آشفتگی و شک همراست. ریحانه با این دوگانگی شیزوفرنی در پی یافتن خود است ، خودی که دیگر نه پای رفتن دارد و نه ماندن . از سوی به تعلقات خود تعلق دارد و از سوی دیگر فضای تکراری و دلمرده او را به جهانی دیگر رهنمون می کند . او می خواهد برود به جایی که بتواند حرف بزند ، حتی برای رسیدن به این مقصود زبان های دیگر را یاد گرفته و آن را می خواهد آموزش دهد ، به زعم او شاید راهی برای خارج شدن از این فضای دربسته یادگیری زبان است و آن نیز میسر نمی شود و تنها چیزی که برای او باقی می ماند حس دوست داشتن است و به چند زبان آموخته است. ریحانه یک قهرمان برای مخاطبش نیست بلکه آدمی است معمولی که مخاطب را دربرابر خودش قرار می دهد ریحانه قصه نقل نمی کند بلکه بازنمایی می کند وضعیتی را که با آن روبه روست . وضعیتی خنثی و انگار قرار نیست تغییری در آن حاصل شود وضعیتی که گهگاهی توسط صدا که گل بهاری است فضا را برای مخاطب تلطیف می کند . گل بهاری نماینده امیدی است که ماهیت فیزیکی ندارد و تنها صداست . او وجود ندارد فقط نوید بخش است و امید می دهد در جهان وانموده ای که اصلا امید معنایی ندارد و گل بهاری خود نیز مخدری است تسکین دهنده و موقتی .
الینه شدن ریحانه در این فضای بیگانه سازی شده توسط آقای مشهور نمایش موجب شده است کنترل خود را از نظر روانی از دست می دهد و در واقع، عنان زندگی خود را به دست دیگری دهد ، فردی قرار است به او اجازه نشستن بدهد(آقای مشهور)، فردی قرار است کارهای او رتق و فتق کند (گل بهاری) شوهری که بدون اجازه اون نمی تواند خرید روزانه کند(آزاد) بیگانگی را برای او رقم می زند. ریحانه ای که زیر زمین خانه اش را گالری کرده و دائماً در حال رنگ کردن خود است و به آن افتخار می کند و این اوج فاجعه است، فرد با همه دلبستگی هایش در مقابل شرایطی قرار می گیرد که از آن جا و ازآن ها یعنی جامعه اش باید دور شود و برود ، برود به جایی که متعلق به او نیست .
آرزوی ریحانه این است که اگر آزاد(شوهرش) بیاید دیگر احتیاجی به این اسپری(هوای تازه) نیست و این شرایط را برای فرزند خود که در آینده قرار است زیست کند طلب می کند. و در آخر این نمایش ریحانه ای که تمامی تعلقاتش شال هایست رنگارنگ و در چمدانش جمع کرده به اطراف پراکنده می کند و خود را رها می کند و ریحانه ای که به این رهیافت فائق نیامده و هنوز در پی جمع آوری تعلقاتش است ، آنچه مشاهده می شود ، شالهایی است که هریک ریحانه هایی هستند در این جهان تسخیر شده چمدانی ، خود را از هرگونه حجابی که مهر خفگی بر زبان آن ها زده می شود رها می شوند و حاصل این رهایی هیچ چیز نیست جز آشفتگی و به هم ریختگی . حال این مخاطب است که درپایان این بازی به هم ریخته سوار بر پروازی شود که گم شدن خاص این رهایی است.
کارگردانی این اثر را می توان به کلاژی تشبیه کرد که قطعات شنیداری و تصویری را برای مخاطب خلق می کند ، قطعات شنیداری همچون دیالوگ(تک گویی) و موسیقی و قطعات دیداری همچون اشیاء صحنه و حرکات فرم که این دو با یک مفصل بندی کلی که توسط نور از هم متمایز یا متواصل می شود مخاطب را درگیر مفاهیم خود می کند، مفاهیمی که از دل نشانه های تئاتری خود صادر می شود و متعلق به جهان بیرون نمایش نیست ، مفاهیمی که غرضش برانگیخته کردن هیجانات انسانی نیست بلکه شاید آزرده کردن حال جمعی ایست که خود نمایش درگیر آن است ،حتی در صحنه های انگار قرار است بطور عامدانه این کرختی ورخوت که در طول ریتم کلی کار همراه است تماشاگر را درگیر حال و هوای محتوای کار قرار دهد.
استفاده ازموسیقی و قطعات انتخابی که به نظر می رسد دلیلش مواجه نشدن با هزینه های ساخت موسیقی است این تئاتر را از استقلالی که به خود در کل کار همراست دور می کند و یادآور صحنه هایست از« انیشتین در ساحل» اثر رابرت ویلسن که فیلیپ گلاس قطعاتی را برای او تنظیم کرده اما استفاده هوشمندانه در این تئاتر به لحاظ مشکل زبان شناختی که به کرات در متن کار مورد توجه است تماشاگر ایرانی را با خود همسو می کند.
کارگردانی این کار صرفا متکی به متن نیست بلکه آنچه مهمتر خود را نمایان می کند فضایی است که خلق می شود فضایی که در آن محتوا و فرم توسط بازیگران و طراحی صحنه و موسیقی ونور در هم آمیخته شده است و درنتیجه آنچه متبادر می شود اتمسفریست که قرار است مخاطبش را نیز در خود جای دهد. مصداق جمله پیشین فاصله گذاریهایست که کارگردان بارها در فواصل مختلف زمانی با مخاطبش ایجاد می کند و باعث می شود تماشاگر خود را هر لحظه خارج از نمایش حس نکند. نور و رنگ نیز در این فضای ایجاد شده موثرند، بطوری که بدون نورپردازی فضا ایجاد نمی شود، با ملاحظه اینکه این تئاتر به شدت تحت تاثیر نور است ، اما نورپردازی آن از نقاط ضعف این کار محسوب می شود در صحنه هایی که بازیگران در عقب صحنه ایستاده اند چهره آن¬ها نمایان نیست و همچنین سایه روشن هایی که هیچ مفهومی را از خود صادر نمی کند ، در نهایت آنچه باقی می ماند نور فقط متن و صحنه ها و عمل بازیگر را هدایت می کند . استفاده از اشیاء رنگی متناسب با تحلیل متن و یا حتی نگاه زیبایی شناختی به فضا سازی کار کمک کرده و حتی صحنه پایانی نمایش را می توان تصویری کلی از این درهم آمیختگی محتوا و فرم برشمرد که ایجاد فضا کرده است .
بخشی از خستگی و بی حوصله شدن تماشاگر که متوجه کارگردان نیست وابسته به ریتمی ایست که بازیگر عهده دار آن است ، در بخش هایی صحنه از نفس کشیدن باز می ایستد و این باز ایستادن ریتم تئاتر نیست بلکه تداومیست از احساس بازیگر در تقابل با تماشاگر ،که فقدان این مهم یعنی احساس نه افراط در بروز هیجانات ، بلکه حس درونی نقش توسط بازیگران متبادر نمی شود و گویی نمایش بازیگران پاره سکانس هایست که به هم چسبیده نمی شود . جهان نقش با جهان تئاتر که کارگردان نسبت به تفکیک آن تاکید دارد بی شک فرق دارد و این نگره احساسی که کارگردان تعمداً با خاموش کردن نور از صورت بازیگران برای دستیابی به مفاهیم خود اعمال می کند بازیگران این تئاتر را مسحور خود کرده و ایشان ناخواسته کنترل نقش را از دست می دهند.
در دل صحنه ها نیز پر از مکث و سکوت های پینتریست است و به نظر می رسد بازیگران از تفکیک این دو از یکدیگر برای کامل کردن و ایفای هر روییداد در صحنه هایی از نمایش ناتوانند. نقطه امیدی که بازیگران در این تئاتر موفق به ارائه آن بودند صحنه های فرمی است به درستی با موسیقی به آن پرداخت شده است در کل اگر منصفانه بتوان گفت روییداد های کلی کار توسط بازیگران به خوبی ارائه می شود اما انتظارما از بازیگران این تئاتر که هر دو تواناییهای اجرایی وانرژی بالایی برخوردارند، دستیابی به روییداد های کوچک و پرداختن به جزئیات است و امید است در هر اجرا کامل تر شود. زمانی که برای اولین بار اجرای این کار را دیدم جمله معروف گوته در ذهنم نقش بست «باشد صحنه همچون طناب بند بازان به افراد نالایق جرات راه رفتن بر روی خود را ندهد» اما این قضاوتی عجولانه بود که محو شدن این جمله در اجرای پنجم در ذهنم محق آن بود و به نظر می رسد بازی بازیگران نیز به همراه کارگردانی هر روز گامی به جلوتر گذاشته و آن را تازه تر از قبل نمایان می کند.
در این فضای تئاتری امروز که موجی از نمایش ها داعیه مدرن شدن و حتی پست مدرن شدن را دارا هستن درجایی که اغلب این تئاترها عاری از هرگونه مؤلفه های این چنینی هستن موجودیت این تئاتر کورسوی امیدی است برای رهیافت چنین جهان تئاتری.
عادل ذکاوت