نقدی بر سگدونی و تحلیل فیلم ابد و یک روز
ابد و یک روز ادعای نمادین بودن و سیاسی بودن ندارد و پر است از نشانه های رئالیستی که به آن اشاره خواهد شد. هرگونه برداشت های نمادین از این اثر ناشی از دیدگاههای شخصی است. اینکه خانه استعاره از وطن در نظر گرفته شده است نشان دهنده یک دیدگاه کور ناسیونالیستی زمان شاهی است! ناسیونالیسمی که صرفا در جهت مقابله با ورود کمونیسم به کشور تبلیغ میشد و اکثر کسانیکه دوران تحصیل خود را در زمان زمامداری پهلوی دوم گذرانده اند دچار یک نوع بیماری ناسیونالیستی به نام "وطن خانه پنداری" هستند که نمودهایش را میتوان در اشعار کتابهای درسی دبستان دهه 40 و 50 نیز یافت. این دیدگاه به نسل های بعدی هم با دوزهای متفاوت تزریق شده است و نسل های امروز هم دچار این توهم در نوع خودشان هستند. "وطن خانه پنداری" در تفسیر هر فیلمی که در آن خانه ای باشد وارد میشود. اجاره نشین ها، مهمان مامان، خانه پدری و حالا هم گریبان ابد و یک روز را گرفته است!
اگر خیلی خشک و علمی به قضیه نگاه کنیم بین خانه و وطن یک فرق اساسی هست که به نظر میرسد حتی در شعر هم جایز نیست چنین تشبیه و یا استعاره ای صورت گیرد. خانه حریم شخصی است و وطن حریم جامعه و عمومی است. اما آیا "وطن خانه پنداری" بد است؟ چنین نیست. اگر مردمی در واقعیت وطن خود را مانند خانه خود بدانند مسلما آن وطن آبادترین جای جهان خواهد بود. اما مساله این است که وطن خانه پنداری، به سبکی که به جامعه تزریق شده عمق و نمود خارجی ندارد و تنها یک توهم است. مردمی که در خیابان آشغال میریزند چطور ممکن است وطنشان را مانند خانه خود بدانند؟ پس این یک توهم است که از شعر و قصه برآمده و نمودش
... دیدن ادامه ››
هم در واکنش به شعر و قصه یافت میشود. منابع کشور نابود میشود و صدا از کسی در نمی آید اما خدا آن روز را نیاورد که در فیلمی یا در شعری به خانه توهین شود! فورا خانه معادل وطن قرار میگیرد و هنرمند بدبختی که حق دارد در اثر خودش یک خانه خیالی را تصویر کند و به خانه خیالی خودش هرچه میخواهد از زبان کاراکترهایش بگوید، تبدیل به وطن فروش میشود. شرم بر این نگاه!
یک دیالوگ فیلم را برداشته اند و معلوم نیست بر چه اساسی به کل فیلم تعمیمش داده اند! فرض کنیم این یک دیالوگ مهم باشد و خانه هم وطن باشد. فیلم که دارد بهترین و فداکارترین کاراکترش را به خانه بازمیگرداند! یعنی فیلم در اصل دارد تبلیغ برگشتن به خانه و وطن را میکند. چطور دیالوگی که یک شخصیت نه چندان موجه، آن هم در میان دعوا میگوید معادل پیام اصلی فیلم در نظر گرفته میشود؟ در بهترین حالت میتوان گفت:
1- خانه استعاره از ایران است.
2- مرتضی عضوی از اهالی خانه است.
3- بنابراین (از 1 و 2) مرتضی نماینده یک قشر جامعه ایران است.
4- از نظر مرتضی ماندن در خانه و بازگشت به خانه مذموم است.
5- پس (از 3 و 4) از نظر یک قشر از جامعه ایران ماندن در ایران و بازگشت به ایران مذموم است.
که این نتیجه هم باز یک واقعیت در جامعه ماست و افراد بسیاری در جامعه ما اینطور فکر میکنند که فقط باید رفت و هرکه برگردد اشتباه بزرگی مرتکب شده است. اما آیا فیلم درباره مهاجرت است؟ تبلیغ مهاجرت را میکند؟ خیر. واقعیت این است که چنین قشری در جامعه ایران وجود دارد و فیلم واقع گرا ناچار به تصویر واقعیت است هرچند این واقعیت سیاه باشد.
پس حتی اگر نمادین هم به فیلم نگاه کنیم باز نشانه رئالیسم در فیلم فریاد میزند و باز هم یک واقعیت جامعه عنوان میشود. اینجا توهم "وطن خانه پنداری" پوچی و سطحی بودنش را عیان میکند. انقدر این فریاد رئالیسم در فیلم بلند است که هیچ وطن خانه پنداری نمیتواند به آن اذعان نکند! اما چرا این رئالیسم فریاد زده شده در فیلم علی رغم اینکه کشف میشود اما به آن پرداخته نمیشود و با تیغ سمبولیسم به جانش افتاده اند؟ چرا تمایل به دیدن واقعیت آرایش شده وجود دارد؟
از دیگر فریادهای رئالیستی فیلم نگاه خانواده به داماد افغانی است. باز هم دیدگاهی که در واقعیت جامعه ما موج میزند و مصداقهایش انقدر فراوان است که نیازی به ذکر ندارد. آیا فیلم ضد افغان است؟ فیلم دارد میگوید این واقعیت در جامعه وجود دارد که افغانی کم ارزش دیده میشود. میگوید حتی یک خانواده ایرانی در اوج فلاکت هم نمیتواند داماد ثروتمند افغانی را بپذیرد و او را هم پست تر میداند. این دیدگاه شوونیستی جامعه است که واقعیت دارد و فیلم واقع گرا ناچار است آنرا به تصویر بکشد هرچند این واقعیت سیاه باشد. این واقعیت سیاه را میگوید که وطن خانه پنداری که ریشه تفکراتش در همین شوونیسم است دست از توهمات وطن خانه پندارانه خودش بردارد و بتواند واقعیت های موجود در جامعه را ببیند و هر تصویر واقعی را سیاه نمایی نپندارد.
فیلم نه داماد افغانی را بد جلوه میدهد نه خوب. درباره شوونیسم موجود در جامعه هم قضاوت نمیکند و پیام اخلاقی به خورد مخاطب نمیدهد. طوری ماجرا را درآورده است که اگر سمیه برنمیگشت هم قابل درک و توجیه بود و برگشتنش هم قابل درک است. مگر سمیه به خاطر افغانی بودن داماد به خانه برمیگردد؟! علت بازگشت سمیه این بود که تنها نقطه امید خانواده نوید بود و فیلم هیچگونه پیام نژادپرستانه ای به همراه ندارد.
فیلم یک ایراد بسیار بزرگ دارد. فضاسازی تحت تاثیر بازی است و بازی های به شدت احساسی بیننده را متاثر کرده و نمیگذارد به عمق مفاهیم فیلم برسد. دیالوگ های پینگ پونگی که رد و بدل میشود و حرکت تند دوربین هم به این امر کمک میکند و اینجاست که تعبیر "خاک به چشم بیننده پاشیدن" مصداق پیدا میکند.
یک نمونه از فریادهای رئالیستی فیلم که تحت تاثیر این خاک پاشی دیده نمیشود "دیه خواهی" است. گویا هیچ کس این فریاد را نشنیده است. مرتضی از مادر میخواهد جای اینکه نفرین کند که دست محسن بشکند نفرین کند که زیر بنز برود که دیه اش را بگیریم. اعظم از محل دیه شوهرش گذران زندگی میکند. شهناز برای دیه صورت پسرش کیسه دوخته است. باز هم یک واقعیت دیگر که در جامعه وجود دارد و فیلم دارد آنرا به تصویر میکشد. مساله دیه خواهی تفاوت چندانی با ناموس فروشی ندارد و در اصل همان است. اینکه کسی بخواهد عزیزش آسیبی ببیند تا از محل آن آسیب پولی بدست بیاورد نامش میشود "عزیز فروشی" که فرقی با "ناموس فروشی" ندارد. ناموس فروشی را مرد میکند و عزیز فروشی را زن. داستانک فرعی که به لات بازی امیر میرسد در راستای شخصیت پردازی شهناز است و بی ارتباط با مضمون اصلی فیلم نیست. شهناز بیشتر ازینکه ناراحت صورت پسرش باشد ناراحت است که دیه صورت فرزندش (که برایش کلی نقشه داشته) از کفش رفته است.
ناموس فروشی و ناموس دوستی است که در فیلم روبروی هم قرار میگیرد نه ناموس فروشی و مواد فروشی! بیست دقیقه اول فیلم اضافی نیست. سکانس اول فیلم آماده سازی صحنه برای بازگشت محسن است که توسط نوید و سمیه انجام میشود و در راستای شخصیت پردازی های فیلم است. در این سکانس مرتضی را میبینیم که سراسیمه به خانه آمده است و خبر میدهد که طرح جمع آوری موادفروشان است و چندین نفر را گرفته اند. او چرا اینقدر ترسیده است؟ محسن که در مرکز بازپروری است. پس پلیس چطور باید به خانه آنها راه یابد؟ مگر پلیس خانه به خانه دنبال مواد مخدر میگردد؟ تا مواد فروشی در خانه نباشد پلیس که با آن خانه کاری ندارد. آیا کس دیگری جز محسن در آن خانه مواد فروش است؟ به نظر میرسد حرفهای محسن درباره مرتضی صحت دارد و او مواد فروشی هم میکند. هرچند تا به اینجا نمیشود با قطعیت به او اتهام وارد کرد. همچنین صحنه تمیزکاری ها جزئیات بیهوده نیست و در راستای شخصیت پردازی نوید و سمیه است که جلوتر به آن اشاره خواهیم کرد.
در ابتدای سکانس دوم هم که محسن میخواهد شیشه ها را بفروشد مرتضی میداند که او قرار است دستگیر شود و تمام اصرارش برای اینکه بسته را از خانه بیرون نبرد این است که بیش از یک میلیون تومان سرمایه محسن کشف نشود و به دست پلیس نیافتد. شیشه به سادگی در آب حل میشود و این را مرتضی به خوبی میداند که بهترین مکان برای دور ریختن شیشه چاه دستشویی است. اما گرفتن چاه را بهانه میکند و آنرا به خانه همسایه می اندازد. با بسته دوم هم میخواهد همین کار را بکند اما نمیتواند. چهره ی ناراحتش در حین دور ریختن بسته دوم برای چیست؟ دلش برای چه چیزی سوخته است؟ محسن؟ او که آرزوی مرگ محسن را میکرد. به نظر میرسد دلش برای بسته دوم میسوزد. همانطور که شهناز چشم به پول دیه صورت پسرش دارد مرتضی هم به نظر میرسد چشم به مال برادرش دارد. هرچند محاسبات مرتضی درست از آب در نمی آید و محسن آزاد میشود.
سکانس دوم در اصل خلق یک موقعیت برای نوید است که برادرش را بفروشد یا نه؟ این سکانس به دو صحنه تقسیم میشود:
1- صحنه خارج خانه
2- صحنه داخل خانه
خارج خانه محسن توسط مامورین دستگیر شده است و نوید میخواهد محل خانه را به ماموران لو بدهد. تعلیق کوچکی ایجاد میشود و بازی احساسی محمدزاده فضای مناسب برای این تعلیق را ایجاد میکند. نوید محسن را لو نمیدهد و وارد صحنه بعدی یعنی داخل خانه میشویم که فضای استرس و تنش برای دورریختن مواد مخدر ایجاد شده است.
در اینجا فضاسازی داخل خانه با حرکت های شدید دوربین روی دست همراه است. فضای داخل خانه پر استرس است و با بازی های احساسی به خوبی به مخاطب منتقل میشود. ریتم حرکت دوربین تند میشود و این استرس را بیشتر به مخاطب القا میکند.
یک دشواری در این سکانس زمانبندی حوادث است. دو صحنه هرکدام یک حادثه دارند:
صحنه خارج خانه: دستگیر شدن محسن و نوید که برادرش را لو نمیدهد
صحنه داخل خانه: دورریختن مواد مخدر
منطق روایی رئال، فیلمساز را ناچار کرده است که صحنه خارج از خانه اول قرار بگیرد و داخل خانه بعد از آن قرار بگیرد. اما دشواری اینجاست که مخاطب، متاثر از فضاسازی احساسی، صحنه ای را که آخر میبیند اصل قرار میدهد.
فیلمساز برای حل این معضل تلاش کرده است که در صحنه خارج خانه با استفاده از حرکت آهسته تاکید خودش را در این سکانس بر صحنه اول قرار دهد اما این تلاش هم ناموفق بوده است. در صحنه داخل خانه بدلیل ازدحام بازیگر، حرکت های تند دوربین روی دست، فضای پر تنش و همچنین استفاده از نماهای مواد مخدر و دور ریختن آن در توالت (که برای مخاطب نامتعارف است) موجب شده که ذهن مخاطب به سمت داخل خانه منحرف شود و موضوع اصلی سکانس را در داخل خانه جستجو کند و طبیعتا به چیزی هم نرسد. اینطور میشود که از این سکانس، مخاطب بسته شیشه پرتاب شده را در ذهن نگه میدارد و در ادامه هم سرنوشتش را جستجو میکند. درحالیکه موضوع اصلی این سکانس در خارج از خانه رخ داده و نوید برادرش را لو نداده است.
پس اگر سرنوشت آن بسته شیشه معلوم نمیشود به این دلیل است که در سکانس دوم این بسته شیشه نیست که اهمیت دارد بلکه فیلم میخواهد نوید را (که خائن نیست و برادرش را لو نمیدهد) به مخاطب معرفی کند. تمام هیجانات بعدی، که به دور ریختن مواد منجر میشود، شاخ و برگ های بعد از موضوع اصلی، یعنی فروختن یا نفروختن، است.
چالش اصلی در فیلم هم رفتن یا نرفتن نیست. فروختن یا نفروختن است. خودخواهی یا فداکاری است. کاراکترهای فیلم را با توجه به توضیحات فوق به دو دسته "عزیز فروش" و "عزیز دوست" میتوان تقسیم کرد. مرتضی، شهناز، اعظم و لیلا در دسته اول؛ محسن، سمیه، نوید و مادر در دسته دوم قرار میگیرند.
دسته اول خودخواه است. برای نجات خودش از فلاکت عزیزش را میفروشد. حاضر به فداکاری برای عزیزانش نیست و برعکس انتظار فداکاری از سایرین دارد. بزرگترین فداکاری سردسته ناموس فروشان این است که برای مادرش یک توالت فرنگی میخرد و کنار خانه رها میکند. چون انتظار فداکاری از دیگران دارد، حاضر به فروش خواهرش و برادرش میشود. حاضر است با هر ترفندی و نقشه ای اعضای دیگر را از خانه بیرون کند که خودش صاحب اختیار باشد.
دسته اول همان هایی را شامل میشود که به مادر کمتر غذا میدهند تا کمتر دستشویی برود. کسانیکه برای یک عطسه کردن مادر نام سمیه را فریاد میزنند. ترجیح میدهند مادر درد بکشد اما تریاک مصرف نشود. از شوخی لیلا که میگوید "بدید من بزنم به سرم" معلوم است که التماس های مادر برای ذره ای تریاک که دردش را ساکت کند فقط برای او مضحک است. فضاسازی فیلم هم بر مضحک بودن قضیه صحه میگذارد و مخاطب به جای آنکه درد را حس کند میخندد.
دسته دیگر اما فداکار است. هرچند از برادرش کتک خورده است و داغ دلش تازه است اما او را نمیفروشد. وقتی که میخواهند اتاق محسن را تمیز کنند تنها کسانی که برای این کار اقدام میکنند سمیه و نوید هستند. پس این صحنه تمیزکاری جزئیات بیهوده نیست و دارد به این تقسیم بندی درون خانواده کمک میکند. همینطور است صحنه کوتاه گرفتن چاه که باز این سمیه و نوید هستند که کاری میکنند.
دیگری یک مادر علیل است و چه کاری جز این از او بر می آید که سرمایه پسرش را حفظ کند؟ هر چند این سرمایه یک بسته شیشه است. بد است. همکاری و مشارکت در کار خلاف است. اما مادر نگاهش اینگونه نیست. میخواهد کاری برای عزیزش بکند. حتی اگر این کار مشارکت در کارهای خلاف فرزندش باشد. راضی به مواد فروشی پسرش نیست اما کار دیگری نمیتواند برای او بکند. به نوعی دارد خودش را و حس مادری اش را فدای پسرش میکند.
این هم در نوع خودش یک فریاد رئالیستی دیگر است. فیلم در شخصیت پردازی مادر اسیر کلیشه های همیشگی درباره مادر نشده است. فداکاری و مهر مادری را به یک شیوه دیگر (که در سینمای ما بسیارغریب است اما در جامعه مصداق و عینیت دارد) واقع گرایانه به تصویر کشیده است.
محسن هم که سردسته فداکاران است. حاضر است خلاف سنگین بکند تا پول داماد افغانی را بدهند. این یک فداکاری هم برای سمیه، هم برای مادر، هم برای نوید است و از طرف دیگر هم برای مرتضی، سردسته خودخواهان.
چالش فیلم در ظاهرش شکل رفتن یا نرفتن به خودش گرفته است اما در عمق خودش مساله خودخواهی یا فداکاری را دارد. چندان معلوم نیست که بعد از رفتن به افغانستان وضعیت سمیه بهتر میشود یا بدتر. ظاهر امر این است که وضعیت مالی بهتری وجود دارد. لیلایی نیست که نیش و کنایه بزند و انتظار کلفتی از او داشته باشد. محسن مواد فروشی نیست که برایش استرس و تنش ایجاد کند. نویدی نیست که به فکر درس و مدرسه اش باشد. اما یک اشتباه کوچک در صحنه داخل ماشین قضیه را برعکس جلوه میدهد. به نظر میرسد یک مادر مریض هم در خانه شوهر انتظار سمیه را میکشد. اینجاست که همه آن تفاسیر استیصال و سرنوشت محتوم و آینده شوم سربرمی آورند. بااینوجود اگر خودخواهانه به قضیه نگاه کنیم هنوز هم محاسبه روی کاغذ به نفع رفتن است. سمیه میتواند با رفتن از خانه لباس خوب بپوشد، ماشین خوب سوار شود، غذای خوب بخورد و از آن نکبت و شری که تمامی ندارد خلاص شود. خوب در ازای آن از یک مادر مریض هم نگه داری کند. شاید هم نویسنده مادر مریض در خانه شوهر را قرار داده است که شرایط تحمیلی نشود و اندک تعادلی هم برقرار شود. در هر صورت نگاه خودخواهانه هنوز هم رای به رفتن میدهد. از سویی رفتن او را میتوان به نوعی فداکاری برای مرتضی هم تفسیر کرد. یعنی با رفتن هم میتواند خودش را نجات دهد هم مرتضی، سردسته خودخواهان را. اما مادر و نوید چه میشوند؟
پنهان کردن شناسنامه توسط سمیه نشان میدهد او در کشاکش بین نگاه خودخواهانه و فداکارانه است. به همین دلیل هم در طول کل فیلم منفعل به نظر میرسد. نگاه خودخواهانه از سوی اعظم، لیلا، شهناز و مرتضی (همه جبهه خودخواهان و عزیز فروشان) برای سمیه به هر شکلی تبلیغ میشود. از جبهه دیگر اما چیزی جز گریه و عجز و لابه دیده نمیشود. مادر که در این زمینه کمتر اظهار نظری میکند. گویی مادر حاضر است سختی های پس از رفتن سمیه را به جان بخرد و برای دخترش فداکاری کند.
سکانس آخر و بازگشت سمیه تنها جاییست که فیلم خط رئال خودش را رها میکند و ایده آل میشود. دیدن نوید در لحظات آخر و بازگشت سمیه. البته که او را از انفعال خارج میکند. سمیه با بازگشت خودش حاضر به تباهی زندگی خودش اما حفظ آینده نوید شده است. خوش بینانه اش هم این است که محسن هم به خاطر این فداکاری سمیه، اعتیادش به مواد مخدر را ترک کند!
دو جبهه حق و باطل در حال جنگ هستند و باطل تبلیغات و قدرت فراوانی دارد. به قول محسن سمیه گول کت و شلوار براق مرتضی را میخورد! همه چیز ضد حق است و تا آخرین لحظات هم حق در حال شکست خوردن و نابودی است اما با یک جرقه همه چیز برعکس میشود! آدم را یاد تمام آن فیلمهای ابرقهرمانی می اندازد که همیشه اول دعوا کتک میخورند اما در آخر پیروز میشوند! این خروج ناگهانی از فضای رئال همه آن تفاسیر مبنی بر کلیشه ای بودن نمای روشن شدن چراغ خانه را تایید و تقویت میکند. خوب بود حداقل بین دو جبهه تعادلی بر قرار میشد که تنها علت بازگشت، اتفاقی دیدن نوید نباشد! فیلمساز برای آنکه متهم به سیاه نمایی نشود پایان خوشی امیدبخش اما بی قاعده را بر کل داستان تحمیل کرده است. بنابراین هم از تیغ رئالیسم ضربه پذیر شده است هم از طرف وطن خانه پنداران متهم به سیاه نمایی است.
به جز پایان بندی ضعیفش عناصر دیگری دارد که ستودنی است. یکی نوع شخصیت پردازی هاست که با لطافت خاصی انجام شده است. شخصیت پردازی داستان مانند همه آن شخصیت پردازی های دراماتیک و بر طبق اصول و قواعد نیست. همانطور که در واقعیت به سختی میشود با چند اکت و دیالوگ آدمها را شناخت فیلم واقع گرا هم اساس شخصیت پردازی اش چنین است. اما قدرت موقعیت از شخصیت ها بیشتر است. به همین دلیل هم هست که توجه اکثر مخاطبین به موقعیت رفتن یا نرفتن جلب شده است و کمتر کسی سعی در کنکاش شخصیت ها کرده است. دلایلی که موجب شده موقعیت از شخصیت ها نمود بیشتری پیدا کند یکی تعدد شخصیت ها و دیگری تمرکز بر روی بازی های احساسی است که مخاطب را به سمت درک موقعیت هل میدهد تا درک شخصیت.
در نهایت باید گفت که ابد و یک روز نوآوری ندارد. محتوایش همان محتوای قدیمی "نمایش واقعیتهای پنهان جامعه" است و فرمش تقلیدی اغراق شده از سبک فیلم سازی فرهادی است. آنچه سر و صدای این فیلم را زیاد کرده است تنها کارگردان جوانی است که در اولین قدم اثر بسیار هنرمندانه ای ارائه کرده است.