زمان خوبی برای مُردن
جواد طوسی
علاقهمندان به هنرهای نمایشی در طی این سالها با سلیقه و شیوه کار رضا حداد حتما آشنا شدهاند. این بازی با فُرم و زبان ساختارشکنی که گاه از اغلب قواعد کلاسیک تئاتر فاصله میگیرد و با قالبهای نمایشی و بصری دیگر (بهویژه سینما) کنار میآید، به یک اجرای کلاژگونه پستمدرن میرسد، موافقین و مخالفین سرسخت خودش را دارد. اما گویا این بار رضا حداد، در اجرای «کشتن کفترچاهی»، با نویسنده کارش محمد چرمشیر، به همفکری اولیه برای معاصربودن در برخورد با نسلی عجیب، پیچیده و غیرقابل پیشبینی رسیده است. از این جهت خود متن نیز در مقایسه با دیگر آثار چرمشیر که عمدتا بنا را بر پرسهزدن در دنیای انتزاعی و شاعرانه همراه با تکگوییهای مطول خاص خود گذاشته، تفاوتهای آشکار دارد. درواقع، این دوستیها و همراهیهای آنی و آمیخته با جنون که به اجرائی پرخشونت در دل پوچی میرسد، تصویر دِفُرمه و شناسنامه نسلی هویتباخته و بدون آرمان است.
در میزانسن و شیوه طراحی صحنه، رنگ سیاه بر همهجا سایه انداخته. گویی این دخترانِ سیاهپوش که مرز بین شفقت و نفرت، معصومیت و شرارتشان مشخص نیست، در دنیای هذیانی و کابوسزده و متوهمشان زود بزرگ شدهاند و از این رشدِ زودرس خیری ندیدهاند و برای نمایش موقعیت معاصر بغرنجشان، با کلامهای دوپهلو
... دیدن ادامه ››
و کنایهآمیز و فاعلیتِ بهخون کشیده، از خودشان و این زمانه انتقام میگیرند. آغاز و انتهای این حضور انبوه زنانه مرگبار، وضعیت یکسانی دارد. گویی ما میهمانِ یک بالماسکه به خون آلوده شدهایم. لهجهها رنگوبوی تخلیهشدنی را دارد که به امید، پوزخند میزند و به مرگ خوشامد میگوید: «امروز روز خوبیه برای مُردن، روزی برای کشتن». در اعتمادبهنفس و تناقض غریب این دختران مرگ، همین بس که سر یکی از بچههای همسنوسال خود را بریدهاند و در کولهپشتی گذاشتهاند و در امتدادش از بدبختی و نکبتهایشان میگویند: «چی شد که پرت شدیم تو این کثافت؟ میشه پاک کرد دنیا رو از عیباش؟» در یکی دیگر از این صحنههای اپیزودیک، در صحبت دو دختر متوجه میشویم یکی از آنها جنینش را کشته و بعد با صراحت لهجه همدیگر را به گند میکشند و در صحنهای دیگر زیر باران با هم میرقصند. آنها در پشت این چهرههای هولناک که خشونت و نمایش خون برایشان عادی شده، صادقانه اقرار میکنند: «اقرار میکنم خونی که ریخته شده به دلیل شورِ جوونی بود/ واقعا آدمی که نه جلو داره، نه عقب، کجاست؟ ترسناکه». ما به عنوان تماشاگرانی بهتزده انگار ورسیون اینجایی از «پرتقالکوکی» کوبریک را با بازیهای زنانه میبینیم. در این دنیای مخوف زیرزمینی، چقدر ترانه قدیمی «سنگ خارا»ی مرضیه، تابلو و بیگانه با این زمانه است. در چرخه این روابط و مناسبات جنونزده، هیچ نام و نشانی از شوالیههای تاریکی نیست. دستهای همه بازیگران مرگ، به خون آلوده است. کُنشمندان گمنام و ترسناک این روزگار، مرگی را آرزو میکنند که خوب تکانشان بدهد. آنها حتی در دمدمای مرگ هم با ما شوخی دارند: «شما رو با این روز روشن آفتابیِ گُه، تنها میذارم». این نیهیلیسم دهه هفتادی، ارمغان رضا حداد و محمد چرمشیر به ما و نسلِ واخورده این زمانه است.