تلنگری جدی به کسانی که بدون شناخت تن به ازدواج میدهند
خبرگزاری تسنیم 24 خردادماه
علی رحیمی
«من من نیست، دشمن است و دشمن لجن است»، عنوان نمایشی است که این روزها میلاد محمدی در سالن تئاتر خانه هنرمندان ایران به صحنه برده است و
... دیدن ادامه ››
در آن میکوشد تا تأثیری که آموختهها و آموزشهایی را به چالش کشاند که فرد همسو با باورها، اعتقادات و تعصبات خانوادگی خود در ضمیر ناخودآگاهش ذخیره میکند.
در حقیقت در این نمایش محمدی به دنبال آن است تا نشان دهد نحوه تعاملات یک فرد در روابط میان فردی -غلط یا درست- انعکاس آن چیزی است که در گذشته و از طریق خانواده، اقوام، دوستان و اطرافیان آموخته است. وی برای تبیین این تفکر، نمایش خود را بر پایه سه داستان کوتاه مستقل از لحظات پیش و پس از بحران در سه زندگی زناشویی مختلف استوار میکند و در بطن این سه داستان، تصمیمگیریهای احساسی و به دور از منطق پرسوناژها را مورد تأکید قرار میدهد که ماحصل برتری آموختههای پیشین بر تفکرات عاقلانه آنی است تا بدین وسیله یکی از ریشههای اصلی عدم تفاهم در ارتباط را برای تماشاگر ملموس کند.
انتخاب هوشمندانه رابطه زناشویی به عنوان تم اصلی داستانها به جای روابط پدر و فرزندی، مادر و فرزندی، دوستی، همکاری و ... را باید برگ برنده این نمایش بدانیم؛ چرا که رابطه زناشویی تنها رابطهای است که بر پایه یک قرارداد اجتماعی مکتوب ایجاد میشود و بهراحتی قابلفسخ نیست و بروز هر گونه اخلالی در این فرآیند تعاملی که یک ضامن اجرایی مثل مهریه مانع از افتراق در آن میشود، میتواند آسیب روحی و روانی جدی بر دو طرف رابطه وارد کند. لذا برقراری این ارتباط بیش از سایر روابط میان فردی، نیازمند درک متقابل زن و شوهر از خواستهها، انتظارات، عقاید، باورها و ... یکدیگر است و به نظر انتخاب این تم نقش بسزایی در همسو نمودن تماشاگر با تفکرات نویسنده نمایش داشت.
اپیزود اول:
محمدی اولین اپیزود این نمایش را به لحظات بحرانی زنی اختصاص میدهد که قرار است از همسرش جدا شود و برادرش در این باره با او صحبت میکند تا او را از این کرده منصرف سازد. دیالوگها نشان از آن دارد که این زن و شوهر در طول دو سال زندگی مشترک ارتباط خوبی با یکدیگر داشتهاند؛ اما در یک آن حادثهای برای زن رخ میدهد که اگرچه برای او اهمیتی ندارد، لیکندر ضمیر ناخودآگاه مرد به باورهایی پیوند میخورد که بی اختیار این حادثه را برایش غیرقابلهضم میکند. دو طرف به جای بررسی موضوع، به واسطه آموختههای غلط گذشته سکوت را به عنوان راهحل رفع مشکل بر میگزینند؛ اما سکوت بیموقع، زندگی را بیروح و بیروحتر میکند تا آنجا که طرفین حاضر به تحمل هم نیستند.
دیالوگ میترا خطاب به بردارش که «آنقدر با هم حرف نزده بودیم که از هر رفتارمون یک قضاوت غلط درست میشد انگار زندگی مون عفونت کرده بود» به زیبایی این اشتباه سنتی را تلنگر میزند.
اپیزود دوم:
اپیزود دوم داستان زندگی مرد و زنی است که ناآگاهانه و به واسطه یک عشق پوشالی با یکدیگر ازدواج کردهاند. مرد از طبقه پایین جامعه است و زن از طبقه بالا و تقریباً هیچ وجه مشترکی میان تجربیات گذشته آنها وجود ندارد و مجبورند برای حفظ زندگی برای یکدیگر نقش بازی کنند.
جدال میان گذشته و حال افکار آنها را آزار میدهد اما به واسطه این فاصله طبقاتی هیچ یک حاضر به شنیدن گذشته دیگری نیست چون دیگری را درک نمیکند. همین مسئله پایههای این زندگی را سست کرده و گسست عاطفی شکل گرفته است اما دو طرف به واسطه یک قرارداد مکتوب مجبور به تحمل همدیگر هستند.
اپیزود سوم:
بالاخره در اپیزود سوم اولویتهای تعریف شده برای زن و مرد داستان که ماحصل همه آن چیزی است که در خانواده پدری آموختهاند، باعث گسست عاطفی آنها میشود.
مرد پس از یک مسافرت چند روزه به خانه میآید و در اوج شادی، پرده از یک قتل در اولین روز سفر بر میدارد و به همسرش میگوید که برای اینکه سفرش خراب نشود تا آخرین روز پلیس را از این حادث مطلع نکرده است اما زن نمیتواند این مسئله را درک کند مدام ذهنش درگیر خانوادهای میشود که چهار روز تمام در انتظار ردی از فرزندشان بودند... شادی به یکباره به یک درگیری لفظی تبدیل میشود و کار به جایی میرسد که زن میگوید: «تو حالم رو به هم میزنی».
بیشک با کمی تأمل، بارها و بارها این اتفاقات را دیده و شنیدهایم، رخدادهای به ظاهر سادهای که با کمی تفکر آگاهانه برطرف میشوند؛ اما اصرار و پافشاری بر منیتهایی که بر پایه تعصبات، عقاید و باورهای گذشته فردی شکل گرفتهاند و ناآگاهانه از ضمیر ناخودآگاه تراوش میکنند، مانع از این تصمیمگیری صحیح میشوند و عدم درک متقابل طرفین، این رخداد به ظاهر ساده را به یک بحران تبدیل میکند و این نمایش به دنبال تلنگری است برای زوجهایی که بدون توجه به گذشته یکدیگر و شناخت باورها، عقاید و تعصبات خانوادگی، ناآگاهانه تن به ازدواج میدهند و با گذر از دوره پیمان و ورود به زندگی زناشویی به ناگاه با محدودیتهایی روبرو میشوند که میتواند شریانهای حیات زندگی را بخشکاند.
میلاد محمدی و همکارانش در القای این تفکر به مخاطب تلاش زیادی کردند که قابلتقدیر است/ هرچند کوتاهی و موجز بودن اپیزودها از یک سو و عدم ارتباط آنها به یکدیگر باعث سردرگمی مخاطبان عام شد و نتوانست حق مطلب را برای آنها ادا کند و به نظر میرسد. اگر میلاد محمدی به جای سه داستان مستقل و بیارتباط از یک داستان مشخص و یا سه داستان دنبالهدار جهت القای تفکرات خود بهره میگرفت، مخاطب عام ارتباط بهتری با نمایش برقرار میکرد.