ترسی از گم شدن ندارم،وقتی با کارگران شهرداری لبخند می زنم
وقتی چشمان زنان آشپزخانه ها دستانم را از پشت دیوارها می بینند
شبانه رها می شوم بسان عطر گیسوی خیس شده ی دخترک چوپان به سمت خانه ام،
در خشکی کوچکی در میانه ی دریاچه ای که مه گرفته است.
من سالهاست در انبوه جمعیتی در ایستگاه مرکزی مترو گم شده ام،
در شدت خشم پیرزنی دست فروش،در فقر یک هفتگی فاحشه ای در پریودش،
مابین حصارهای کارخانه ای در فرون آباد...
ترس از گم شدن ندارم،چون موش کور زیر تنه قطع شده ی درخت بلوط را می شناسم....
فراز جاسمی