یه قطره آب داره آرام از لاى برگ هاى سرم مى یاد پایین ، مى ترسم تکون بخورم و باد یادش بره همراه بشه ، یعنى مى فهمن ریشه هام خشک خشک ان ، یعنى مى فهمن من هنوز نفس مى کشم
یکى شاخه آش رو دراز کردم سمتم مى خواد یادم بندازه هنوز رگ هاى دستم گرمن
ما خیلى وقت یک جا وایستادیم
فقط ذهن هامون داره هزاران زندگى مى کنه
بیدار شدن ترسناکه
اما گاهى باید با واقعیت روبرو شد
فقط کافیه تا ١٠ بشمرى و بعد چشم ها تو باز کنى .