به دنبال جای خودم میگردم. جایی که به آن تعلق دارم، جایی که مال خود خودم باشد.
باید جایی داشته باشم دیگر... نه؟
جای خالی دقیقا به اندازه خودم، جایی که اگر نباشم چیزی کم باشد، فقدانم حس شود؛ کسی پیدا شود که بگوید یادش به خیر، وقتی بود چه خوب بود... مثل تکه خالی یک هزارتکه که کاملش میکند. سرگشتگی این حال کمی برایم عجیب است؛ گاهی فکر می کنم جایم را پیدا کرده ام ولی ... نه، دور و برم خالی است، اینجا جای من نیست، آدمی کمی بزرگتر از من باید اینجا باشد. نمیتوانم پر کنم فضای خالی اینجا را...
گاهی به زور خودم را جایی جا می کنم، جوری که تکه ای از من بیرون می ماند، به زور میخواهم نشان دهم که مال اینجایم. اما فایده ندارد ظاهرا".... دست و پایم بیرون مانده و گاهی فقط به اندازه یک "دل" جا کم دارم.
گاهی منتظرم کسی جای خالی مرا به من نشان دهد... نیمه گم شده... رویای دست نیافتنی...
نباید انقدر سخت باشد. وقتی به آنجا برسم خواهم آسود. دست و پایم را دراز خواهم کرد و از مچاله بودن خلاص خواهم شد. دست میکشم روی دیوارهای حصار خودم و از این که متعلق به این حصارم به خودم خواهم بالید.
باید جایی داشته باشم دیگر... نه؟