در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | نماینده گروه درباره نمایش آبی مایل به صورتی: گزارشی از «آبی مایل به صورتی» | مریم برزکار| دستیار روانپزشکی. دان
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 09:38:05
گزارشی از «آبی مایل به صورتی»

| مریم برزکار| دستیار روانپزشکی. دانشگاه علوم پزشکی ایران|

چندوقت پیش بود که در پی اعلام آمادگی‌ام برای کمک به طرحی از کمیته امداد با من تماس گرفتند. در پاسخ به اینکه چه کمکی باشد و فرزند یتیم باشد یا بدسرپرست و ساکن کجا و همه سوالات دیگر پاسخ دادم که فرقی نمی‌کند، اما انگار به سوال جنسیت که رسید، اوضاع عوض شد. تفاوت ایجاد شد. بی‌درنگ جواب دادم دختر.
هرکدام از ما تجربه‌ای متفاوت از جنسیت داریم که حداقل آن، جنسیت خودمان است. زندگی روزمره‌مان، تعاملات و برداشتی که از خودمان در قالب جنسیت‌مان داریم.
آبی مایل به صورتی نمایشی است با صحنه‌ای به غایت تاریک و سیاه. با پله‌هایی افتان و خیزان که هرکدام از شخصیت‌ها از آن بالا می‌آیند، داستانشان را روایت می‌کنند و در تاریکی فرو می‌روند. همه را انگار تشابه در دردی از جنس جنسیت به هم گره‌ زده است.
کارگردان که خودش راوی داستان است، دفترچه‌ای ... دیدن ادامه ›› دارد از شخصی به نام شهرزاد که نوشته است: «اگر خوب خوبش رو بخوای، خود کلمه زن و مرد چیزی بیش از یک توهم نیستند. هیچ مردی صددرصد مرد نیست و هیچ زنی هم صددرصد زن نیست. اگر اینجوری بود، همه ما تبدیل می‌شدیم به یه مشت هیولا.»
قصه شروع می‌شود و ما شخصیت‌ها را می‌شناسیم که هیچ کدامشان تماما زن یا صددرصد مرد نیستند. شاید از معدود صحنه‌هایست که بی‌آنکه در آن خبری از تحقیر و تمسخر باشد، مردانِ روسری به سر را می‌بینیم.
قصه روی انواع مختلفی از نارضایتی‌های جنسی که در جامعه امروز ما قابلیت بیان را دارد، دست گذاشته است و قصه رنج‌هایشان را برایمان روایت می‌کند. از هر مافرودیت (دوجنسه) می‌گوید که تبعید شده، طرد شده. با تکه‌تکه‌شدن عروسکی که برایش نمادی از هویت جنسی‌اش بوده، نابود شده و هنگامی که دریچه امیدی از دنیای پزشکی و حمایت اجتماعی برای کسب هویت به رویش گشوده شده، تولدی دوباره یافته است. او امروز میترای ناتمام نمایشنامه ایست که کلاه‌گیسش را در انتهای نمایش بیرون می‌آورد و از همه راه‌های نرفته پیش‌رویش ناامید می‌شود.
امیر یک transgender زن به مرد است که بعد از عمل تغییر جنسیت وقتی که دارد زندگی‌اش را سروسامان می‌دهد، احساس تعلقی که به فرزند خود دارد، او را بهم ریخته است و نمی‌تواند از پس احساس والدگونه‌اش در کالبد مردی که فرزندش او را طرد می‌کند، برآید. امیر شکست می‌خورد.
یک ترنس دیگر نمایش اما هنوز دارد می‌جنگد. امید دارد و حمایت خانواده را و منتظر تولدی دوباره است.
ملک زنی است بی‌پناه که تنها سرمایه‌اش را جنسیتش می‌داند. مادریست به ظاهر بی‌عاطفه که فرزندش را فروخته است اما شهرزاد قصه را به خانه‌اش راه داده و مراقبت می‌کند.
حسین دختریست که گیس‌هایش را با حسرت بریده و در جیبش نگه می‌دارد. خودش را در لباس پسرها پوشانده تا آسیب‌ها را از خودش دور کند.
بابا دایی مردی از نسل گذشته است که زندگی‌اش را پای تنها عشق به وصال نرسیده‌اش گذاشته و از خودش گذشته و پسرخواهرش را بزرگ کرده است. همان شهرزاد قصه را.
بی‌سبب نیست که همه ‌چیز تاریک و سیاه است. صحنه، لباس‌ها و آینده‌ای که شخصیت‌ها با سر‌های چرخیده از پس شانه‌هایشان به آن می‌نگرند. یک شخصیت دیگر هم است. مادرِ نمایش که پزشک آگاهیست. او نوعی متعالی از همه ماییم. همه ما که نمایش را می‌بینیم. همه مردمی که کلیت موضوع را می‌دانیم و ظاهرا درک می‌کنیم. حس همدردی‌مان را برمی‌انگیزد، اما اگر موضوع برایمان شخصی شود، پذیرش‌اش را نداریم و گویی بیش از حد در قالب‌هایی از پیش تعیین‌شده خودمان فرو رفته‌ایم.
مادری که در پایان با اشاره به دستبند‌های صورتی و آبی وقت تولد نوزاد که جنسیت را متمایز می‌کند، برای فرزندش می‌نالد که دلم برایت تنگ شده آبی مایل به صورتی من.
اوریانا فلاچی در نامه‌ای به کودکی که هرگز زاده نشد، می‌نویسد: «کوچولو! آدم‌بودن عبارت قشنگیه، چون فرقی بین زن و مرد نمیذاره! قلب و مغز آدما جنسیت نداره»
نمایشنامه در بین همه سیاهی‌ها تمام می‌شود. با شخصیت‌هایی صورتی، آبی، یا رنگ‌هایی متمایل به این دو که ناامیدانه در جست‌وجوی رنگ دیگری هستند. رنگی که فلاچی در قلب و مغز آدم‌ها به آن اشاره کرد. رنگ سفید.

۹۶/۱۰/۲۴
روزنامه شهروند